با مشاهده «خاطرات شهر ساحلی» [1] هم میشود احساسی از شگفتزدگی را تجربه کرد و هم احساسی از سرخوردگی، و باتوجه به مقتضیات فیلم، تمامی آنچه میتواند سببی شود که مخاطب به طیف شگفتزدهها بپیوندد یا به طیف سرخوردهها، خلاصه میشود در میزان حواسپرتی یا حواسجمعی خودِ مخاطب. فرض کنید لحظهای به چیز دیگری غیر از فیلم فکر کنید و قسمتی از آن را از دست بدهید و سپس از شخصِ کناردستی خود بپرسید که «چی شد؟ چی گفت؟» و او هم در پاسخ بگوید که «هیچی نشد؛ خواهرای سوزو داشتن به چهرهاش نگاه میکردن تا بفهمن از غذا خوشش اومده یا نه، بعد هم سوزو با خنده گفت «خوبه» و بقیه هم خندیدن؛ همین.» خب لابد با خودتان میگویید که چیزی را از دست ندادهاید و ادامهی فیلم را دنبال میکنید، اما خب حقیقت این است که همهچیز را از دست دادهاید! آن نگاه و لبخند و شیوهی ادای توصیفِ «خوبه»، آن تابش آفتابِ بر صحنه و صدای برگ درختانِ خارج از قاب و حرکت آرام دوربین که هم سطح با تاتامیها گردش میکند، تمامی «خاطرات شهر ساحلی» همین است و از دست دادنِ همین یعنی از دست دادنِ همهچیز و اصلاً دیگر چیزی نمیماند که بخواهد جذبتان بکند؛ چراکه فیلمنامهی غیرمنسجمش چیزی جز چند داستان نهچندان پرشاخ و برگ و مجموعه بزرگی از اتفاقات روزمره و گفتمانهای عادی نیست و برنامهای هم برای به نفس نفس انداختن مخاطب ندارد (و البته قسمت اعظمی از موفقیت فیلم به همین فیلمنامهی اینچنینیاش برمیگردد). هدف این نوشته تقدیس این رویکرد که نیست که بحثی است کاملاً سلیقهای، بلکه ارائه پیشنهادی برای چگونه دیدن و توضیح چرایی اینگونه بودن است. سادگی بیحد و اندازه فیلم، چه در نگاه کلیاش که مثلاً سکانس پایانیِ قدمزدن در ساحل، هیچ تفاوتی (از هر نظر) با دیگر سکانس قدمزدن در ساحل (در اواسط فیلم) ندارد و چه در نگاه جزئیاش که مثلاً سوزو با سادگیِ توصیفناشدنی تصمیم میگیرد که به خانه خواهرانش نقل مکان کند یا ساچی که به همین شکل مادرش را زیر باران تا گورستان همراهی میکند، تنها و تنها به دنبال یک چیز است: رساندن مخاطب به یک حال و هوای خاص و یک احساس منحصر به فرد؛ و چهقدر هم این فضا گذراست، با سرعت عبور میکند و این خود ما هستیم که باید متوقفش کنیم. ببینید که فیلم چهقدر مفصل و از طرفی چهقدر سریع گذشتهها را مرور میکند و به حال ارجاعشان میدهد، و ببینید که چه آیندهی درازمدتی را (منظور نه به اندازه آثار تاریخی!) پوشش میدهد و از طرفی چهقدر سریع به سمت آن حرکت میکند؛ خاطرات از ماندن (اسیر شدن) گریزان است و همین سببی است که در پایانِ فیلم سکانسهایی را اصلاً به یاد نیاوریم و یا نتوانیم درست و راحت تحلیل کنیم که به طور کلی چه چیزی را در این 122 دقیقه مشاهده کردهایم. این ناآگاهی که مسلماً قابلیت گمانِ وقت تلف کردن را در ذهنمان تبادر میکند، تنها درحالتی میتواند لذتبخش شود که بتوانیم لحظات اثر را اسیر کنیم و سپس از زیبایی مسحورکنندهاش به اشتیاق آییم.
برای مثال به یاد بیاورید آنجا را که یوشینو با دیدن حشرهای جیغ میزند و از خواهرش برای کشتن حشره کمک میطلبد… بهواقع اگر از این لحظه عبور کنیم که خب عبور کردهایم و از چیزی هم لذت نبردهایم (همچون لحظات زندگی)، اما اگر مکث کنیم و به روابط شیرینِ خواهران که از جهات بسیاری میتوان دربارهاش قلمفرسایی کرد فکر کنیم، و بیاندیشیم که آخرین ساخته هیروکازو کورِیدا چهقدر می-تواند بازنمایی دوستداشتنی از زندگی خودمان باشد (و اصلاً میتواند؟ و چرا نباشد؟)، میتوانیم به آنچه فیلمساز خواهان رسیدن به آن بوده، برسیم.
توضیحات:
[1] فیلم با نام انگلیسی Our Little Sister «خواهر کوچک ما» شناخته میشود که بهنظرم سنخیت معنایی اندکی با فیلم دارد، نام اصلی فیلم، Umimachi Diary از هر نظر مناسبتر است.
بیستم اسفند ۱۳۹۴، روزنامهی سینما
هیروکازو کوریدا
126 num s