آفتاب میتابد، دو مرد از اهالیِ جزیره راه میروند و حرف میزنند، دوربین پشتسرشان حرکت میکند و در یک پلانِ بدونقطع به ضبط تصاویر میپردازد: گفتگوها؟ نه لزوماً؛ ضبط نورْ تصوّر زیباتریست. نور خورشید در این تکپلان چندین مرتبه تغییر میکند و سایهروشنهای خوشرنگی خلق میشوند.
وقایعِ غیرقابلکنترلِ اینچنینی، گاهی اینگونه بکر است و غیرقابلانکار، لذت میبریم از دیدنشان؛ و گاهی هم بیحساب و کتاب بودنش دردسرساز میشود و تبدیل میشود به بلایی آسمانی که جا و بیجا، نزول میکند بر سر ما و فیلمساز؛ دراینجاست که تماشاگر اجباراً وریته بودن را که بهشکلِ غیرهنرمندانهای با شلختگی ترکیب شده، تحمل میکند و دَم نمیزند و حرص میخورد؛ البته گاهی هم تاب نمیآورد و سالن را ترک میکند. نمیدانم شاید اِشکال از نگارنده است اما هرجور که نگاه میکنم نمیتوانم مدیریتی در بههمچسبیدنِ افکار جاهطلبانهی آندری کانچالوفسکیِ پیر در ساختهی پُر سر و صدایش بیابم و فیلمش را بههرگونهای دوست داشته باشم؛ اِشکال کار از کجاست… شاید میشد دوستش داشت اگر کمی بیشتر یَلِگی میکرد، اگر چشماندازهای گوناگونش با نیت رهاییِ تصویر ضبط میشدند و نه متنوعنمایی محیط، اگر کاراکتر اصلیاش (مرد پستچی) شخصیتی به این اندازه پُررنگ نداشت و سعی میکرد بیشتر در میان جمع دیده شود تا روبهروی جمع، اگر کادربندیِ غیرکلوزآپِ فیلم چنین سرگردان با پروتاگونیستِ فیلمنامه دست به یقه نمیشد، اگر از وجود آدمهای دیگر داستان اینچنین نابهجا استفاده نشده بود و در حد تکرارِ بیدار شدنهای صبحگاهی در مجموعهای از سکانسها سقوط نکرده بودند، اگر تغییر زوایا در صحنههای گفتگو میان کاراکترها میتوانست به قاعدهای تکاملیافته و زیست شده از ضدّالگوها برسد، و اگرْ اگرهای قابلشمارش دیگر از روی قضا و قدر (همچون آمد و رفتِ آفتاب) به سود فیلم تمام شده بودند، شاید میشد دوستش داشت، و شاید ایدهی لطیفِ «شبهای سپیدِ پستچی»: حکایت مردمانِ جزیرهای از کار افتاده در شمالِ روسیه که تنها یک پستچیْ رابطشان با جهان بیرون است، اینگونه به اضمحلال نمیرفت.
بخش اعظم انتظارِ مخاطب از چنین ایدهای، منتظر نبودن است: حدس میزنیم قرار است فیلم/مستندی ببینیم خالی از فراز و فرودهای دراماتیک. تا اواسط فیلم هم چنین است و زمان –تقریباً- بهدرستی پیش میرود، اما از جایی که دیگر تأکید فیلمساز بر تنهاییِ پستچی از زیرمتن به متن میرسد، پاشیده شدنِ بدنهی ظریفِ فیلم را به مرور احساس میکنیم؛ کاراکتر اصلی فیلم خواهان ورود کردن به زندگی مادر و پسری است که در همسایگیاش زندگی میکنند، در ابتدا این تمایل به اشاراتی میمانند و ذهنِ مخاطب را قلقلک میدهند، اما وقتی کمکم اشارات تبدیل میشوند به رفتار و دیالوگهایی گلدرشتتر و شروع میکنند به رنگ صراحت به خود گرفتن، هم اجازهی فکر کردن و حدس زدن از مخاطب گرفته میشود و اندیشهاش خدشهدار، و هم اینکه تبدیل میشوند به اصل روایت و وجههی دوستداشتنیِ مردمان و جزیره را در سایه قرار میدهند؛ همهی اِلمانهای وسوسهکنندهی ابتدایی به پسِ فیلم میروند و داستان تغییر میکند (درواقع داستان شکل میگیرد و بیداستانی از بین میرود)؛ دیگر اینجاست که فیلم کاملاً از نو بودنِ خود [1] فاصله میگیرد و قابلیت فصلبندی شدن را دارا میشود؛ رابطهی پستچی و پسربچه که از اواسط فیلم آغاز شده (فصلبندی) آنقدر کِش پیدا میکند و به درام تن میدهد که در انتها (سکانس رستوران رفتن) کاملاً باور میکنیم که داریم فیلم تماشا میکنیم! انگار که مستند در متن، از یک جایی به بعد در کنارههای جزیره به زیرِ آب فرورفته؛ فیلمساز البته همچنان در تلاش است که با تکرارِ تصاویری که نقاط ضعفشان در ابتدا ذکر شد مستند را احیاء کند، اما خب ناموفق است.
اِی کاش فیلمسازِ روس، توانسته بود در فاصلهی باریکِ بیگانگی و آشناییت حرکت کند و حسابشده کنترلِ اوضاع را در دست گیرد، نه از روی قضا و قدر (که آمد و رفتِ خورشید هم حسابشده است). هنگامی که فیلمساز خود را گم میکند، دریافت تماشاگر ریسمان فیلمساز را رها کرده و عقبگرد میکند به خود و تاریخ سینمایی که تاکنون تجربه کرده؛ و این رخداد همیشه خطر بالای تکراری بودن را همراه خویش دارد: تماشاگر میداند دارد چه میبیند و میداند کارگردان در حال انجام چه کاریست. در حالی که در نمونههای موفق فیلمهایی با تمِ مشابهِ ساختهی کانچالوفسکی، همانند «The Tree of Life» ِ ترنس مالیک و «Stop the Pounding Heart» ِ روبرتو مینروینی که هر دو از آثار بیهمتای عصر جدیدند[2]، ما با یک ندانستگیِ لذتبخش و همزمان تفهیمکننده مواجه هستیم که فرم در آن، عقبگرد به تاریخ سینما و دانستهها نیست و کشفِ قدم به قدمِ جهانیست تازه، جهانی با نطفهی غیرسینمایی که مدام روحِ تاریخیِ سینما را احضار و بااحتیاط و رمز و رازی بهزیباییِ هراسهای کودکانه، از آن –و از خودش- پرسش میکند.
کنجکاوی اولیهی «شبهای سپیدِ پستچی» که با خواندن موضوعش و تماشای تریلرش و جایزهای که در ونیز گرفته بود، بسیار امیدوارانه جلوه میکرد که قرار است اثرِ روبهجلویی از این تمِ نوین[2] باشد که –به عقیده بنده- حتی خودِ مالیک و مینروینی هم در ساختههای بعدشان از ارائهی آن عاجز بودند (هرچند دست به آزمایشهای قابلتقدیری زدند). اما حیف… آزمایش کانچالوفسکی هم بینتیجه ماند و گویا همچنان باید منتظر آزمایش دیگر خلاقانِ این عرصه باشیم.
توضیحات:
تیتر مطلب (با شرکت ماهیگیران سیسیلی) جملهای است که در ابتدای «زمین میلرزد» ساختهی لوکینو ویسکونتی ذکر میشود.
[1] و چهقدر هم بخشهایی از فیلم یادآور رمانِ نوی آلنروب-گرییه است: «شاهد».
[2] و اینکه هر سه اثر (دو فیلمی که ذکر شد و همین فیلمی که تحلیلش را میخوانید) از دیدگاه نگارنده، نه در زیرمجموعهی فیلمها، که در زیرمجموعهی داکیومنتریهای به تعبیرِ منْ چرخشی جای دارند که مجال توضیحش در این یادداشت نیست.
شانزدهم شهریور ۱۳۹۶، روزنامهی اعتماد
شبهای سپید پستچی
110 num s