«واضحه؟» صدایش از دور میآید؛ سرم را بالا میآورم: «بله». خشمگین، دوباره تکرار میکند: «واضحه؟» صدای بقیه هم بلند میشود: «بله». یادم نبود که بقیه هم هستند، یادم نبود که باید با بقیه جواب دهم، یکصدا، مثل همیشه؛ باید «بله» را تیمی میگفتیم، یادم نبود ولی. چرا؟ چرا من زودتر جواب دادم؟ فکرم کجا رفته بود که برای لحظهای تکرارِ این بازیِ صدباره را بهم زدم و صدبار دیگر تکرارش کردم… یادم نیست… کجا بود فکرم… الان کجاست… به خودم برمیگردم و لمسِ دستِ یکی از بچهها را احساس میکنم که من را گرفته و با خود کشانده به وسط یک حلقه و میبینم افسری را که دربرابرِ نظمِ حلقه ایستاده و از ما میخواهد به عکسِ در دستش نگاه کنیم و بگوییم که تصویرِ سامان هست یا نه. عکس را نگاه نمیکنم و به حالِ خودم برمیگردم، نه بهخاطر خستگیِ از این تکرار که اصلاً دروغ چرا، به آن عادت کردهام و گَردشش برایم تداعیکنندهی خیلی چیزهاست؛ و نه بهخاطر بیحوصلگی حتی؛ فقط حواسم نیست، مثل دفعههای قبل، مثل دفعههای بعدی، حالِ خودم را اگر بتوانم در این شلوغی جمع و جور کنم هنر کردهام، بعد دیگر همهچیز درست میشود، اطمینان دارم. نگاه کردنِ به عکس اما چیزی را درست نمیکند و فعلاً بیفایدهست، چه عکس سامان باشد و چه عکس کس دیگری… سامان؟ نکند مشغولِ فکر کردن به سامان بودم که از یاد بردم دارم خارج از تیم، جواب «بله»ی افسر پلیس را میدهم؛ شاید. کم نبوده وقتهایی که یادِ سامان مرا پرت کرده به جاهای دیگر و از اطرافم جدا. آخرین بار او را کجا دیدم؟ سامان را؛ فکر کنم بعد از اینکه چسب را پیدا کردم و قبل از اینکه برگردم به زمین و چسب را بگذارم روی سکو: «چسب؛ برای پایهی چمدون». کسی خطاب به نگار گفت، خطاب را یادم هست، ولی نمیدانم کداممان بودیم و کداممان به نگار گفتیمش. نگار برایم آشناست، اما او را هم بهیاد نمیآورم؛ هنوز ندیدمش، اصلاً خبر نداشتم وجود دارد که بخواهم ببینمش، تازه از آنطرفِ حصار آمده، هرچند خودش کتمان میکند، میگوید قبلاً اینجا آمده، بارها. او بوده که هفتهای دو بار یک شیشه خون دادنمان را تبدیل کرده به هفتهای دو بار و دو شیشه خون؛ خودش این را میگوید. اگر دروغ نگوید که… گرفتاری پشت گرفتاری؛ باید دستهجمعی فکری برایش بکنیم؛ میخواستم همین را به سامان بگویم، همین چند دقیقهی پیش که دیدمش خواستم بگویم که باید فکری کرد، عجله نداشت و من هم چسب را پیدا کرده بودم و کار خاصی نداشتم اما… گوشهی دهانش خونی بود، نمیخواستم در این شرایط به حرف بِکِشمش تا خون را موقع حرف زدنش تماشا کنم، آخر هنوز که هنوز است چشمم به دیدن خون عادت ندارد؛ بگذار دفعهی بعد میپرسم. الان فکرم حسابی پرت است، اطرافِ خودم نیست… میخواهم بروم، فقط میخواهم بروم. دیگر تحمل این فضای بسته و تودَرتو، این بخارهای آلوده، این رنگهای مصنوعی، این آسمان تیره، این آدمها… تحملشان را دیگر ندارم؛ راه میروم، خستهام و برای رفع خستگی راه میروم و خستهتر میشوم، در این راهروهایی که راه بهجایی نمیبرند، یکبار تنها و یکبار نه، یکبار مانهی قرمز رنگی را حمل میکنم و یکبار نه، یکبار بهدنبال چیزی و یکبار نه، تنها خودِ راه رفتن است که ادامه دارد و ثابت است. نگار پشت سرم بود و داشت بلند بلند میخندید. احساس میکردم پشتم عرق کرده، انگار که هوا گرمتر شده… دلم تنگ است برای سرمای دقایقی که در حال نزدیک شدناند، دقیقههای بعدم، دقیقههای بعدمان: بهجلو حرکت میکنیم و چیزی میگوییم و قلبِ لرزانمان را حس میکنیم و دراز میکشیم و سَرمان را میگذاریم روی پای خودمان؛ زمین کثیف بود درست، بچهها مسخرهبازی درمیآوردند درست، افسرِ زباننفهم کارت شناساییمان را بدون اینکه خودش هم بداند چرا میخواست درست، اما مهم نیست، هرچهقدر هم اعصابخوردکُن باشد این شرایطِ لعنتی مهم نیست، دیگر صداهاشان را نمیشنویم، دارند محو میشوند، سکوت و تاریکیِ آرامشبخشی چیره میشود بر عواطفمان، دیگر خبری نیست از کسی، حتی از کامبیز و صادق که یکلحظه هم از چشماندازمان خارج نمیشدند، خبری نیست و تنها سکوت و تاریکیست؛ فقط سختیاش این است که جسمم را احساس نمیکنم و نمیتوانم خودم را تکان دهم، ولی عیبی ندارد، عادت میکنم، میبینم وقتی را که باید روی همین رخوت تمرکز کنم و خودم را در بیحالتیِ تمامْ کنار نگار جای بدهم، داخل یک چمدانِ جادویی. ولی هنوز مانده، هنوز آن لحظه نرسیده، هنوز کارم تمام نشده، کلیدی که دادیم از رویش یکی دیگر بسازند را باید بروم پس بگیرم، کلید کمد را، بگیرم و بدمش به یکی از بچهها تا او هم بدهد به کس دیگری و همینطور دست به دست بچرخانیماش تا بتوانیم درِ کمدمان را باز کنیم و برگه را دربیاوریم و به نگار نشان دهیم حرف دلمان را: «ما قول داده بودیم بهخاطرش بمیریم، اگه بقیه یادشون رفته، من هنوز حاضرم، به بچهها هم کاری ندارم، فقط من». همین است. هنوز کارم تمام نشده، باید یک نقش دیگر هم داشته باشم.
دوازدهم آذر ۱۳۹۶، روزنامهی اعتماد
شهرام مکری
116 num s