میتوان با نگرهای قاعدهمند به این نکته رسید که پرضربانترین دقایقی که معنا میدهد به چرایی و چگونگیِ معماری انسانیِ فیلمها، آخرین دقایقشان بوده: آنجا که درام با درست تمام شدن، برای اولینبار شکل میگیرد، معنا مییابد، و قابل بررسی میشود؛ و بهنظرم درامپردازهای درخشان کسانیاند که این «معنادهندگی»ِ پایانی را هیچگاه از یاد نبردهاند: قرار نیست پایانها تنها بر گرهگشایی یا بازگرهافکنیِ روایی بهقصد ارضای تماشاگر تمرکز کنند و بهزبان آوردن واپسین پرسش(های) محتواییِ یک کار سینمایی را از یاد برند: به چه دلیلی این فیلم مجبور است پایان یابد؟ چرا حالا؟ آیا اصلاً پایان مییابد؟
«مردمان پرنده» فیلم آرامیست؛ روایتِ پرالتهابی ندارد و ایضاً حرکت فیلمبردارش و طولِ قطعِ نماهایش و… ازطرفی موسیقی ملایم آن و فِیدهای چندبارهی تدوینگر به سیاهی، به فیلم آرامش بیشتری هم بخشیده است؛ بهدنبال ملالانگیز بودن و یا بهنوعی تاکید روی آن هم نیست (ملال، نه الزاماً بهمعنای منفیاش) و دلیلی هم برای این کار ندارد؛ خودش آرام از کار درآمده. یک پرولوگِ مهم و نسبتاً طولانی دارد (حدود بیست دقیقه) شامل نشان دادن آدمها در اتوبوس، در فرودگاه، در شهر،… مخاطب هم کمی در این مدت دربارهی دو کاراکتر اصلی فیلم اطلاع کسب میکند: از سفرِ کاری/اجباریِ گری از آمریکا به پاریس و اقامتش در هتل، و از سفرِ کاری/اجباریِ اُدره از حومهی فرانسه به پاریس و شغلش که مستخدمی در هتل است.
سپس اپیزود اول آغاز میشود، نام گری روی پرده نمایش داده میشود و فیلمساز، پاسکال فِرُن، با تمرکز بیشتر روی گری، فیلمش را پیش میبرد. گریِ در خوابْآشفته ناگهان به سرش میزند که از هرچه تا به امروز بوده (محل زندگیاش، کار، همسر و فرزندانش) دست بکشد و زندگیِ دیگری را امتحان کند؛ یک تصمیم مهم… شرح کلی این اپیزود را میتوان اینگونه بیان کرد: گری در محدودهای کوچک قدم میزند، میایستد، فکر میکند، و در خلوت خودش تغییری که بهدنبال آن است را بررسی میکند؛ سکوت و سکونْ آنچیزیست که مخاطب با دیدن این صحنهها دریافت میکند. کمی بعد هم که گری تصمیم قطعیاش را میگیرد، دو سکانس طولانی داریم، یکی تلفن زدنهای کاریِ او برای کنسل کردنِ همهچیز (طبیعتاً در این بخش تنوع نما وجود ندارد و گری از یک مکانِ ثابت تلفن میکند) و دیگری مکالمهی طولانی گری با همسرش از طریق وبکم برای در جریان گذاشتن او (در این سکانس هم با یک لوکیشن ثابت طرف هستیم). درواقع اگر این را کنار بگذاریم که تصمیم گری تا چه اندازه ذهن خودش و اطرافیانش را –از جنبهی درونی- مشوّش کرده، میتوانیم بگوییم بهتماشای یک اپیزودِ تاحدودی رخوتبرانگیز نشستهایم.
اپیزودی بعدی هم دستکمی از قبلی ندارد؛ روایتی کوتاه از اتفاق عجیبی که برای اُدره میافتد: در حین کار کردن و تمیز کردنِ اتاق به اتاقِ هتل، اُدره بدون علت مشخصی تبدیل به یک گنجشک میشود و شروع میکند به تجربهی چند ماجراجویی کوچک. نه خیلی عجیب و غریب و نه خیلی وجدآور؛ کمی پرواز کردن، کمی نظاره کردن، کمی بهدنبال غذا بودن،…
«مردمان پرنده» اصلاً پیچیده نیست (هرچند گیراست و کِشنده) و تنها اِلمانِ غیرسادهاش، نام آن است: آیا اشارهایست به پرنده شدنِ اُدره؟ و کاشتن این گمان در ذهن ما که گنجشکهای دیگری هم که بارها در فیلم نمایش داده میشود (پرولوگِ ابتدایی فیلم، گری از داخل وبکم گنجشک میبیند، وقتی اُدره دوباره به انسان تبدیل میشود گنجشکها اطرافش را گرفتهاند،…) گنجشک نیستند و انسانند؟ شاید این اشاره درست باشد، بله، اما خب که چه؟ تمرکزی از جانب فیلمساز روی آن دیده نمیشود، و حالا بهفرض هم که متمرکز میشد، به چه میخواست برسد؟ اصلاً پرداختنِ بیشتر به این تخیلْ تم فیلم را از آنچه الان شده، دور نمیکرد؟ این گمان را (که بعید است منظور فیلمساز بوده باشد) ذکر کردم چون میدانم راحتترین حدسِ غلطیست که به ذهن تماشاگران میرسد.
بهنظرم نام فیلمْ مبهم بودنش را باقدرت، تا پایان حفظ میکند؛ و تنها شاید دقایق انتهایی امیدوارمان کنند به دیدن کورسویی از دلِ این تاریکی (همان پایانی که از آن حرف میزدم). جایی که گری دارد هتل را ترک میکند و قبل از داخل شدن در آسانسور به اُدره برخورد میکند (تاکید فیلمساز روی برخورد جسمی (تنه زدن) و نه صرفاً روبهرو شدنْ بسیار جالبتوجه بود)؛ در یک آن، هر دو از یکدیگر عذرخواهی میکنند، گری به انگلیسی (sorry) و اُدره به فرانسوی (désolé)؛ سپس در کمتر از یک ثانیه بهگمانِ اینکه طرف مقابل حرفشان را نفهمیده تغییر زبان میدهند و باز در یک آن، اینبار گری به فرانسوی عذرخواهی میکند و اُدره به انگلیسی. هر دو با خنده داخل آسانسور میشوند و مکالمهای راجع به زبان بیگانهی طرف مقابل را آغاز میکنند: اینکه واژهی personne (با تلفظ پِرسون) در فرانسه بهمعنی «هیچکس، هیچشخصی» است و واژهیperson (با تلفظ مشابه) در انگلیسی بهمعنی «کس، شخص» میباشد؛ و این تناقضِ بامزه باعث میشود گری ترجمهی «متضادِ متضاد» را از اُدره بپرسد. انصافاً که کلمات حسابشدهایاند؛ هم توجیه روایی دارند (پرسون هم توجیه روایی داشت: خالی بودنِ یکی از طبقات سبب باز شدنِ بحثش شد) و هم توجیه محتوایی؛ متضادِ متضاد، میشود «یکسان بودن»؛ چیزی که دربارهی گری و اُدره حس میکنیم (فیلمساز میخواهد حس کنیم)؛ و پیوندِ نزدیک این چند کلمه با «بیگانگی» که در زندگی دو کاراکتر بهوضوح دیده میشود. در پایان گفتگو، زن و مرد با هم دست میدهند (یکی میشوند) و فِرُن کلوزآپی از این کنش میگیرد.
حالْ تفسیر نهایی. جدااُفتادگی درون جمع، بیگانگی با زبان و نفهمیدن حرف همدیگر، و پرسه زدنهای شاید گنگ و بیدلیل، همان چیزیست که فیلمساز در طول فیلم به آدمهایش تزریق کرده و ربطش داده به گنجشکها. پرندگان پرسروصدایی که بعید است حرف هم را در شلوغیِ خویش بفهمند؛ کنار هم هستند اما هر کدام بهسمتی میپرند؛ شبیه انسانها، نه؟
اولین صحنهی فیلم را بهیادآورید؛ از هر آدمی در اتوبوسْ غیرمتمرکز عبور میکنیم، در فرودگاه چیزی جز همهمه نمیشنویم، صدای افراد در هتل همچنین، جلسات کاریِ گری (از چه حرف میزند؟!)، و البته جایی که اُدره/گنجشک به اتاق مردِ شرقی میرود، همان جایی که دو زبانِ بیگانه با سکوت اختیار کردن حرف هم را میفهمند و خود میدانند که اگر حرف بزنند، میانشان دریافتی وجود نخواهد داشت.
و این برداشت، این تفسیر، این معنادهندگی، بیشک رابطهی مستقیمی با پایان فیلم و کدهایی که فیلمساز در پایان به ما میدهد دارد.
دهم مهر ۱۳۹۶، روزنامهی اعتماد
پاسکال فرن
121 num s