Stamp

از طرفِ
شهریار حنیفه

سی سالگی: اگه نگی مَستی بَسّته


1- حالا که سرآمده می‌بینم خواندش یک‌ساعتی زمان می‌بَرد.
2- چند هفته‌‌ی پیش در صفحه‌ای از صفحاتِ یکی از دفتریادداشت‌هایم –حین بازبینی‌های دوره‌ای- نابه‌هنگام با آشغال‌پاک‌کن‌های قدیمی‌ای مواجه شدم که هر چه فکر کردم ‌یادم نیامد روی کاغذم چه می‌کنند و از چه زمانی آنجا بوده‌اند؛ حالْ -از شما چه پنهان- عین وسواسی‌ها از آن‌هفته‌ تا به‌امروز درگیر کشف و گمان و، پِی پوچ‌ترین سرنخ‌ها و بی‌انتهاترین رَدها، آواره‌ی گوشه و کنارِ اتاق شده‌ام و تفحص و تجسسْ تا که بالاخره بفهمم درون این خُرده‌آشغال‌پاک‌کن‌ها چه کلماتی نوشته شده بوده. توی پرانتز اینکه بازگویی این حادثه‌ی نامهیج، نه به‌غرضِ طنازی‌ست و نه اوبو سُرایی (Ubu roi)؛ البته –کتمان نمی‌کنم که- می‌تواند ناشی از یک خل‌وضعی باشد و نه فقط اینْ که کلیت این یادداشت نیز؛ یا بحران زودهنگامِ چهل ‌سالگی در سی سالگی. اما خب… مورّخ آتنی، توکودیدَس، حکایت می‌کرد که پیش از وقوعِ زمین‌لرزه‌ی مهیبِ ایلیس Ήλιδα مار و موش‌ها شهر را ترک کرده بودند و مردمانِ کاوکون‌ Καύκων حواس‌شان به هراسِ موجوداتِ دیگر نشد و ازاین‌رو: هیاهوی دیگر موجودات را بایستی که خوب گوش کرد.
-و بلی؛ می‌دانم خلی‌ست-
انگلیسی‌ها Eraser Shavings می‌گویندَش. عبارت بامزه‌ای‌ را برگزیده‌اند، نه؟ آشغال‌پاک‌کنِ ما هم بامزه‌ست. عبارت‌های شناختی و ظاهریْ جمله‌گی -گویا- بامزه‌اند اما در ضمیرْ ریشه‌هایی از بدطینتی را حس نمی‌کنید شما؟ تابه‌حال برای‌تان این پرسش ایجاد نشده که بخواهید بدانید این خرده‌های گوله‌شده را آیا می‌شود -یا نمی‌شود- دوباره، به کمک عِلم، باز کرد و باز -هر ذره را در جای پیشین خود- منسجم کرد و کلماتی که دیگر نیست را جان بخشید؟ کاش بشود. فکرِ پاک شدن چیزها، نگران‌کننده و ناخوشایند نیست؟ و عامل (پاک‌کن) که ترسناک است همیشه و عاملی که با تمام کردنِ خودش تمام‌شده و غیب‌شده و دیگر دستمان بهش نمی‌رسد قدرتِ ماورایی‌اش بیشتر نمی‌ترسانَدِمان؟ و مدرک جرمی که (خرده‌های گوله‌شده) درهم‌پیچیده و ذهن تو را هم: می‌بینی‌اش که آن‌جاست، منتها نمی‌دانی چه کار می‌توانی بکنی!
چه پاک شده بوده؟ و چرا پاک شده بوده؟ نکند اصلاً کس دیگری پاک‌شان کرده باشد؟! نباید بفهمیم این‌ها را؟ توطئه‌ی ادبی‌ای در کار نباشد؟ یا توطئه‌ای امنیتی-جاسوسی؟ اگر کار آدم‌فضایی‌ها باشد چه؟ حالا اگر دسته‌گلِ فندقِ دایی باشد قابل‌بخشش است –با یک ماچ-…
عَلی‌اَیُّ‌حال تا روشن شدنِ تکلیفِ پیشرفتِ بشریتْ دور نریختم‌شان و به‌غرضِ مراقبتْ ورقِ بعدی را به‌آرامی انداختم روی قبلی -تا شاید شود سِرّ روزی آشکار-. ورقِ بعد سیناپْسِ کوتاهی بود از مراسم عروسیِ پُرمهمانی که از کم آمدنِ صندلیْ مهمان‌ها هِی به هم تعارفِ بیا وسط و قِرش بده می‌زنند تا صندلی‌ای خالی شود و خودشان بنشینند جای بقیه.
ورق زدم به قبل؛ با مکث. مثل کلمه‌ی بعدی که می‌آید و می‌نشیند جای قبلی –رقاص‌ها منظورم هستند-. باز رفتم به جلو. البته آن آدم‌ها از عروسی نه پاک می‌شوند و نه گوله می‌شوند! فقط از روی صندلی بلند می‌شوند و می‌روند وسط جمع و بعد هم به‌دنبال صندلی‌ای دیگر: پس دوباره، احتمالاً، قرار می‌گیرند -به‌ثبات می‌رسند-.
اما آیا کلماتِ پاک‌شده -برخلافِ مهمان‌های آن عروسیِ شلوغِ پر جنب و جوش- کامل پاک شده‌اند؟ جای دیگری نمی‌شود یافت‌شان؟ بی‌قرار شده‌اند و امیدی به بازگشت‌شان نیست؟
فیثاغورس نیستم اما اعداد هم اگر منفی شوند (= از هستی ساقط) می‌شود از نو عدد مثبتی را بُرد آن سمتِ تساوی تا از نو احیا شوند. نه؟
«ماده و انرژی از بین نمی‌روند؛ فقط از نوعی به نوع دیگری تبدیل می‌شوند». این را آن آقای شمالی گفته بود که فیزیک-2 درس می‌داد و در مقایسه با دیگر اعضای ژوری اندکی با من میانه‌ش سازگارتر بود. نگارنده، هرچند، برای اظهار رأی و شرحِ هر چیزی که به‌‌یک‌طریقی و به‌یک‌گمانِ‌دوری از چند فرسنگی عِلم رد ‌شود هم آدم مورداعتمادی نیست؛ توی پرانتز سوتی‌های درس‌ومَشقیِ بی‌شمار من همواره نُقلِ خوشی‌های خواهر و برادرم بوده (یکی‌شان صنعتی شریف درس خوانده و آن‌یکی دانشگاه تهران) که مثلاً شهریار کُلوئید را می‌گوید کِلوئید یا یک‌بار تجزیه‌ی 5√ را نوشت 2√ + 3√ و خودشان هم غش می‌کنند از خنده –من: ها ها ها-.
ولی خب با آگاهی به ارجاعاتِ علمی شبهه‌ناکَ‌م و احتمال وجود خطاهای واقعاً کوچک دَرِشان، آن آقای شمالی حتی اگر عیناً همین جمله‌ای را که من گذاشتم درون گیومه را نگفته باشد هم به‌نظرم چندان عبارتِ غیرمنطقی‌ای نمی‌آید! مگر می‌شود چیزی از هیچ و به هیچ، یکهو، ظاهر و غیب شود؟ سینماست مگر؟!
فرضاً شما می‌توانید تصور کنید که صداها از بین رفته باشند! همین‌طور که از زبان می‌زاییم‌شان در هوا می‌میرند یعنی؟ چه‌طور ممکن است! شکی نیست در نرفتن‌شان! فقط مسئله این است که نمی‌دانیم کجا هستند…
و چه می‌شود اگر باز بیابیم‌شان؟! چه خیالِ بی‌انتهایی… شاید سفر در زمان نیز اینگونه معنا پیدا کند: به عقب برمی‌گردیم و هرآنچه که -گویا- تمام‌شده را با شنیدن، از نو، زندگی می‌کنیم… دیگر فولدر «دریاچه‌ی قو»ی چایکوفسکی تنها شامل چهار فصل (Four Act) نیست و تخیل کنید که چه Bonus Content ِ حیرت‌آوری می‌تواند برای‌مان پدیدار کند: توضیحات و توصیفات چایکوفسکی به گروه، حرف زدنش، سرفه‌ کردنش، صدای تکان خوردن صندلی‌های دیگر نوازندگان و صدای بی‌صدای گوش‌کردن‌شان به استاد… و عقب‌تر! اِتودها، کابوس‌ها و از خواب‌پریدن‌ها، ذره‌ذره خلق شدنش، لحظه‌ی جرقه زدنش…
تا کجا می‌شود با صداهای رفته‌ی چایکوفسکی به عقب برگشت؟ تا عشق و جوانی‌اش؟ تا کودکی‌اش؟ صدای هق‌هق به دنیا آمدنش؟
صداها… صداها در من احساسات غیرقابل‌وصفی را به وجود می‌آورند؛ سرچشمه‌اند… از میان صداهایی که شیفته‌شان شده‌ام و تابه‌حال پانصد دفعه گوش کردم‌شان یکی‌اش تکه‌ای از فیلم «My Man Godfrey» محصول 1936 است. جایی که در اوایل فیلم (تقریباً دقیقه‌ی سی و شش) کَرول لامبارد (در نقش آیرین) خودش را به مریضی زده و دراز کشیده روی کاناپه و ویلیام پاول (گادفریِ خدمتکار) به او نزدیک می‌شود که ببیند چه شده و چه می‌گوید که لامبارد ابتدا صدایش را ضعیف می‌کند و یواشکی که کسی نشنود می‌گوید طوری‌اش نشده و پاول که از صدای ضعیفِ لامبارد چیزی نفهمیده گیج و گنگ نزدیک‌تر می‌شود و لامبارد هم -عاقبت- طاقت نمی‌آورد و حرفش را می‌خورد و پاول را بی‌هوا می‌بوسد! بوسه‌ای که صدایش به‌طرز غیرمنتظره‌ای عالی رکورد شده! آن‌لحظه که لب‌های‌شان می‌چسبد و سکوتِ مطلق می‌شود و سپس آن صدایِ جادوییِ جدا شدنِ لب‌ها از یکدیگر و جهشِ آهسته و متعجبانه‌ی لامبارد و دور شدنش… همین الان هم که به یاد می‌آورمش به وجد می‌آیم… عجب صدایی، عجب بازی‌ای، عجب سکانسی… واقعاً پانصد دفعه تابه‌حال دیدمش!
دیگر صدایی که بالای صدبار تابه‌حال گوش کرده‌ام صدای فریاد کودک در انتهای فیلم «The Mirror» محصول 1975 است (آخرین صدای فیلم: دقیقه‌ی صد و پنجم). زیاد بیان‌شده که تارکوفسکی از هر کاری منظوری داشته و هر اِلمانی در آثارش معنایی دوّم/زیر متنی والاتر از پوسته‌ی نمایان‌ش دارد و خب البته با این همه دشواری بعید است لااقل به بخشی از این اِلمان‌ها فکر نکرده باشد (حالا شاید با معنایی شخصی‌تر) اما خب برای من، تارکوفسکی… تارکوفسکی… راستش را بخواهید برخوردِ من با او از جنس متفاوتی‌ست –نسبت به برخوردم با بسیاری دیگر از هنرمندان-؛ فقط باید به‌تماشایش بنشینم و کار دیگری از دستم برنمی‌آید (تحلیلْ شاید بعدتر و شاید هیچ‌وقت). «The Mirror» مظهری شگفت از نمونه‌گیِ کلاسِ درسِ “فرم چه‌طور و با چه علل و با چه پیامدهایی کار می‌کند” است و او که استادانه با یک فریادِ کودکانه فرمِ به‌انتهارفته را تکمیل می‌کند و بیدارت می‌کند از بی‌خودشدگی. انگار که تمامی ریتم‌ها از آغاز دوبه‌دو و دوبه‌دو و سه‌به‌سه و سه‌به‌سه، آمده‌اند و آمده‌اند -و بزرگ شده‌اند و بزرگ شده‌اند- تا در اشباع‌ترین حالتِ ممکن، در یک لمحه‌ی ناب، در اوجِ لرزش‌های جسمی‌ات، با یک فریاد، و فقط با یک فریاد، بیرون ‌ریزد و، نقطه شود و تمام شود؛ بی‌آنکه بدانم چرا، تنها شادم و حیرت‌زده (آیا ممکن بود که اگر به‌درستی، و با ظرافتی شکوهمندانه، تمام نمی‌شد -با آن فریادِ ویژه-، از پُرشدگی بترکم؟). عجب بینشی… عجب شَمّی… آن صدا را هم بارها و بارها مرور کرده‌ام تا به‌امروز.
یکی از ایده‌های فیلم «Avatar» محصول 2009 اِرضای چنین مِیلی نبود در ما؟ آن درختی که صدای تاریخِ کُلونی را، هستیِ نیاکان‌‌شان را، در خود حفظ کرده بود و هر کس می‌توانست در آینده با آن صدا، با آن زندگی، یکی شود. ایده‌ی بِکری که هنوز که هنوز است بعد از این‌همه سال در خاطرِ منِ کم‌حافظه مانده. البته نه از سال 2009 دقیقاً؛ احتمالاً من آواتار را سال 2011 یا شاید 2012 تماشا کردم. بیشتر از “کمی” تاخیر به حساب می‌آید دو-سه سال دیر دیدنِ پرفروش‌ترین فیلم تاریخ سینما، نه؟ علتش -بلی خب- این است که نگارنده سال 2009 اصلاً فیلم تماشا نمی‌کرد. فیلم دیدن را من از سال 2010 شروع کردم (17 سالگی) و قبل از آن -بی‌حرفِ هَدر و هذیان- در تمامی عمرم دَه فیلم را هم شاید به‌طور کامل تماشا نکرده بودم -توضیح می‌دهم چرا-.
بچه که بودم دلم نمی‌خواست جایی بنشینم. دائم باید راه می رفتم. سرم پر از ایده بود و داستان. امروز هم تقریباً همان‌طوری‌ام هنوز -ذهنم سکوت را کم تجربه می‌کند- اما خب حداقل نشستنْ را بلد شدم! در کودکی اما…
خیال و خیال…
همیشه برای مادرم خرید دفتر برای پسر کوچک‌ش جزئی از سبدِ ثابتِ خانوار به حساب می‌آمد. تعدادی‌شان هست هنوز. راجع به هر چیزی خیال پردازی می‌کردم و شروع می‌کردم به راه رفتن و دویدن در خانه و چرخیدن و پریدن و سفری به زیر مبل و روی مبل و پشت مبل و… نصفه‌نصفه یک‌چیزهایی را می‌نوشتم و می‌کشیدم و باز می‌رفتم داخل کمدها و از توی‌شان به روی‌شان. مادرم تعریف می‌کند که حتی در دورانِ پیشامدرسه مجبورش می‌کرده‌ام که ماجراهای خیالی‌ام را برایم بنویسد و بعدتر هم -برای خلاص شدن از این- به کمک خواهرم سعی می‌کنند که حروف الفبا را زودتر از موعدِ دولتی آموزشم بدهند تا که خودم دست به کار شوم و دست از سرشان -شاید که- بردارم. برای خودم پرسشِ حل‌نشدنی‌تر این است که بدانم منی که اساساً سواد و زبان را در آن سن ادارک نمی‌کردم چرا بایستی که مادرم را وامی‌داشته‌ام به “حتماً نوشتنِ” چرندیاتم (چرا نمی‌خواستم فقط گوش کند به من؟) تا که حالا بخواهم بدانم چرا تلویزیون نگاه نمی‌کردم! این دوّمی نه‌تنها عجیب نیست که سنخیت هم دارد با همه‌چی به‌نظرم؛ در زمانیْ هر تصویرِ کوچک و خُردی در ذهن من می‌توانست بدل شود به یک پروژه‌ی بزرگ، به سرگذشتی ماجراجویانه و متهورانه. لحظاتی بودن در کوچه و تماشای هم‌سن‌وسال‌هایم که مشغول فوتبال‌بازی‌کردن بودند می‌توانست من را وا دارد به خلقِ ذهنی یک لیگ فوتبالی با جزئیات همه‌ی بازیکن‌ها و مربی‌ها و ورزشگاه‌ها و پرچم‌های‌شان و بعد هم مسابقات دوستانه و بعدش مسابقات اصلی و جام‌ها و حواشی روزنامه‌ها و حتی ترافیکِ بعد از بازی و چالشم برای حل کردن معضل ترافیک! دیدن شکافی روی یک کیک کاکائویی که به دلیل بیش از حد بودنِ دمای فِر ایجاد شده مرا می‌بُرد به خلق لایه‌لایه‌ی سیاره‌ای که در هر لایه‌اش موجوداتی می‌زیستند متفاوت از هم و نیاکانِ این‌ها که بوده و سرنوشتِ نیاکان‌شان چه شد و اینکه چه‌طور حالا این‌ها بین لایه‌ها به سفر می‌روند و غذای‌ موجوداتِ کوچک‌ترشان که خودْ خوراکِ بزرگ‌ترها بودند چه بود و بعد اگر یک شهاب‌سنگ به سیاره‌ی این‌ها بخورد این‌ها چگونه داخل هم می‌روند و بعد چه تغییراتِ ژنتیکی-شهاب‌سنگی می‌کنند و…
هر جرقه‌ی بصری‌ای مرا کوچ می‌داد به خیالات و برای خیال کردن هم -طبیعی‌ست که- باید راه رفت دیگر نه؟! مطلقاً به یاد نمی‌آورم که شده باشد بنشینم پای تلویزیون و یک انیمیشنِ کودکانه را حتی، از ابتدا تا انتها، عین بچه‌ی آدم تماشا کرده باشم. بی‌اغراق هیچ‌چیزی را از تلویزیون بیشتر از پنج دقیقه نگاه نمی‌کردم هیچ‌وقت.
فیلم‌های ویدئویی را هم، که به هر حال خاص‌تر بودند و هزینه بابت‌شان رفته بود و نمی‌شد نسبت بهشان کنجکاو نبود، اگر کرایه می‌کردیم یا اگر کسی قرض می‌داد من باز نصفه تماشا می‌کردم و همان نصفه را هم واقعاً نمی‌فهمدم؛ تمرکزم هم کم بود البته… و این نکته‌ی آخر سوای از این قضیه‌ی فیلم‌بینی، بی‌علت نبود: هم در افتخارآفرینی‌های تحصیلی‌ام و هم در اینکه هیچ‌یک از ایده‌های کودکانه و نوجوانانه‌ی دورانِ رشدِ اوّل و دوّم را نمی‌شد که به اتمام برسانم؛ و چه بد بود این دوّمی. این را هم بگویم ولی که توی پرانتز برای خودم جای سؤال است که چرا پس داستان و رمان را ان‌قدر از همان کودکی با علاقه می‌خواندم و نمی‌دانم شاید برای اینکه وقتِ نامطلوبِ نشستن سر کلاسِ اجباریِ درس زودتر سپری شود و یادم هست که رمان‌های سنگینی چون «بربادرفته‌»ی میچل را سر کلاس خواندم یا «ربکا»ی دوموریه را یا «سه‌تفنگدار» ِ دوما یا «مُرشد و مارگاریتا»ی بولگاکُف را که خواندنِ این‌ها همه‌گی مربوط به دوران راهنمایی‌م بود و امروز که از فاصله‌ای دورتر نگاه می‌کنم… آمم… چندان به تمایلات یک پسرِ تُخسِ 14-15 ساله‌ی تهرانیِ نمی‌آیند… یادش به‌خیر… چه همتی داشتم برای بردن‌شان به مدرسه! و البته بسیاری کتب دیگر (از پاتوق‌های نوجوانی‌ام: کتابخانه‌ی چهارصد دستگاه)؛ در سنین کمتر هم کتاب‌داستان‌خوانِ تیری بودم (رولد دال، بِورلی کلی‌یِری، امیلی رودا، دارن شان، سی اِس لوئیس،… سپاس فراوان از مادرم) و راستش یادم نمی‌آید موقع خواندن‌ این‌ها هم در کودکی راه می‌رفتم یا… می‌نشستم… اما خب آن‌ها را هم خاطرم هست که خواندن‌شان بخش کوچکِ ماجرا بود و تورق کتابی حتی بیست‌صفحه‌ای نتیجتاً در ادامه می‌شد یک هفته ساخت و ساز و وصل و اتصالات و اختراعات و نقاشی و داستان‌نویسی و طراحی لباس و طراحی موزه و طراحی یک زبانِ رمزی و طراحی بازی و شهرسازی و ماجراجویی و درنهایت هم خرابکاری.
اما فیلم دیدن بیرون از خانه: سینمارفتن‌هایی که در ذهنم مانده مربوط به اوایل دهه‌ی هشتاد است. مادرم البته می‌گوید در دهه‌ی هفتاد هم (یعنی 1 تا 8 سالگی‌ام) مرا سینما برده اما خب… امروز من، در سی سالگی، خالی‌ام بیش و کم از خاطراتِ دهه‌ی هفتاد.
الان که لیست فیلم‌های محصول 1380-1379 را از ویکی‌پدیا نگاه می‌کنم به‌خاطر می‌آورم که «مارال» ساخته‌ی مهدی صباغ‌زاده را در سینما دیدم، «آواز قو» ساخته‌ی سعید اسدی، «دنیا» ساخته‌ی منوچهر مُصَیری، «قارچ سمی» ساخته‌ی رسول ملاقلی‌پور، و «شام آخر» ساخته‌ی فریدون جیرانی را؛ یعنی این‌ها را کاملاً به‌خاطر دارم که در کدام سینما دیدم و عکس‌های‌شان را که بیرون روی شیشه می‌چسباندند و صحنه‌هایی ازشان را در سالنِ خیلی بزرگ و خیلی تاریکِ سینما روی صندلیِ متحرکی که برای منِ آن‌زمان‌ریزه‌میره بی‌استثنا بزرگ بود و دائم -به‌شکل نامطلوبی- عقب و جلو می‌شد و تلاشِ دست‌های کوچکم برای گرفتنِ پسته و تخمه از بغلی‌ها و فیلم‌های به‌دردنخورِ بزرگسالانه و پایان‌بندی‌های‌شان که به‌ استنباطِ کودکیِ من تکان‌دهنده‌ بودند همیشه و… کم و بیش نورشان در حافظه‌ام پیداست. اما نکته اینکه آن فیلم‌ها را هم کامل نگاه نمی‌کردم! وقتی فیلم شروع می‌شد که ابتدا چشمم این‌ور و آن‌ور بود و چند دقیقه‌ی بعدش هم به یک بهانه‌ای از سالن می‌آمدم بیرون و شروع می‌کردم به گشتن در لابی و اگر پله‌ای بود بالا -یا پایین- می‌رفتم و اگر پوستری بود -خیال‌پردازانه- نگاه می‌کردم و خیابان را از این‌طرفِ شیشه به‌تماشا می‌ایستادم و…
دائم به‌دنبال بهانه برای نچسبیدن به چیزی که دیگران بهش چسبیده‌اند: بی‌اینکه تشنه باشم می‌رفتم آب‌خوری، بی‌اینکه نیازی داشته باشم می‌رفتم دستشویی… و از نو در سالنِ خالیِ انتظار راه می‌رفتم.
اوج بامزه‌گی ماجرا -و بی‌خبری- زمانی‌ست که من در سال 2009 (یعنی 16 سالگی!) با خانواده برای تماشای «درباره الی» ساخته‌ی اصغر فرهادی به سینما رفتم (اثری که امروز -با حواسِ جمع‌تر- به‌شدت تحسینش می‌کنم) و من انقدر پرت بودم از جهان سینما -یا شاید هم پرت از کل جهان- که در تیتراژِ پایانی که اگر خاطرتان باشد قبل از هر نوشته‌ای نوشت “وَ صابر اَبَر” (در تیتراژ ابتداییِ فیلم نام‌ صابر ابر نبود) و مثلاً خیلی حرکت خاصی قرار بود باشد (مثل هیچکاک که سرِ نمایش «Psycho» گفته بود تماشاگران را بعد از کشته شدن جَنِت لی به سالن راه ندهید) و منِ متعجب که نه از فیلم و سینما چیزی سرم می‌شد و نه صابر اَبَر را می‌شناختم و نه معنای عبارتِ “وَ” کنارِ “صابر” و “صابر” و “اَبَر” و “صابر” کنارِ “اَبَر” را می‌فهمیدم و حتی شک داشتم که دارم درست می‌خوانَمش یا نه و از طرفی معنای فیلم را هم کلاً نفهمیده بودم و به‌نظرم می‌آمد که صفر تا صد سرِ کاری بوده با خودم فکر کردم عبارت مذکور در پایان فیلم –وَ صابر اَبَر- لابد چیزی در مایه‌های وَالتینِ وَالزیتونِ است و لابد نوعی قدردانی از خدا و پیغمبر و این حرفاست و شاید حتی آیه‌ای دعایِ خِیری چیزی باشد پشت‌سرِ تماشاگرانی که می‌خواهند از سینما بروند خانه و توصیه‌ای عربی/الهی که به کارهای بدشان فکر کنند -آیا فیلمساز قصد داشت با بی سر و تَهیْ تماشاگرانِ بدکاری چون ما را مجازات کند؟-. بی‌هیچ شوخی‌ای!
خلاصه که موردی بودم به‌شدت قابل‌بررسی‌!
طبیعتاً با چنین پیشینه‌ای، شروع فیلم‌بینی‌ام نمی‌تواند از روی عشق به هنری که نمی‌دانم چه بوده -سینما- باشد و احتمالاً ناامیدکننده‌ست برای‌تان اگر از پیشْ انتظار قصه‌ای مشابه -به‌قد القاب قاجاری طولانی‌ست آنچه می‌خوانید- رومنس‌فیکشن‌های سینمایی‌نویس‌های نوستالژیکِ فارسی‌نویس را داشته باشید! قضیه صرفاً این بود که هم‌کلاسی‌ها –در دبیرستان- میانِ همدیگر سکسی‌کمدی‌های به‌زحمت‌یافته‌شده را دست به دست می‌کردند و بعدِ مدتی قسمت به ما هم رسید و باقی قضایا: رمبو: خروج محموله از مدرسه، رمبو: آخرین خانه‌ی خالی، رمبو: رد خون، رمبو: به مدرسه بازمی‌گردد.
فلذا تماشای این فیلم‌ها هیچ ربطی به هنر سینمایی که نگارنده امروز در جمع‌ها به بحث می‌گذارد و در این‌مدت در مطالعه‌اش ترسناک شده‌ و هیچ‌کس هم باور نمی‌کند -به‌دلیل حجم بالایش- که از 17 سالگی شروع شده -مشخصاً- نداشت. من، نمی‌دانم مانندِ سایرین یا برخلافِ سایرین، در 17 سالگی، فقط، کنجکاو بودم، و تاثیرپذیر. تماشای Teenage Movieها (به فیلمِ نیمه‌سکسی نیمه‌کمدی نیمه‌ملودارم می‌گویند Teenage Movie) که مملو بودند از چالش‌ها و پیشامدها و آرزوها و شوخی‌هایی که بین نوجوانانی چون ما به‌نسبت رایج بود، برای من و خیلی از هم‌سال‌هایم چیزی بود قبل از هر چیز “قابل‌فهم” –نکته‌ی عموماً نادیده‌گرفته‌شده‌ای که بسیار مهم است-؛ می‌توانستی از آن لذت ببری، تجربه‌ای نکرده و سرنوشتی ندیده را مَحک بزنی، با موقعیت‌های مختلفی که روبه‌رو نشده‌ای تابه‌حال با آن‌ها –یا کم برخورد داشته‌ای- مواجه شوی، پدر و مادرهای دیگری را غیر از پدر و مادر خودت ببینی (آن‌هم نه با فاصله؛ بل در خانه‌شان: موقع خوابیدن، خوردن، خندیدن، ابراز علاقه کردن، ابراز خشم کردن…)، معلم‌های دیگرِ مدارسِ دیگر جاهای دنیا را، همسایه‌هایی با تنوع زیستی و فرهنگی چشم‌گیرتر (ما به‌دلیل سنِ کم و نبود امکاناتِ رفت و آمد عمومی مناسبْ اگر ساکن منطقه‌ی 14 بودیم همسایه‌های منطقه‌ی 15 یا 13 همین تهران را هم نمی‌دیدیم!)؛ نکته‌هایی را می‌فهمیدیم که از زبان کسانی گفته می‌شد یا در موقعیتی گفته می‌شد که برای ما هم آشنا بود و هم غیرمستقیم بود –پس نیازی به معذب شدن نیست- و خلاصه که –به‌عقیده‌ام- همذات‌پنداری‌مان با آن‌ها بالای 75 درصد بود.
برای واضح شدنِ سؤتفاهم‌های احتمالی: این فیلم‌ها در کَتگوری Adult Movieها قرار نمی‌گیرند و به‌واقع آثاری‌اند که از بِیس برای نوجوانان طراحی می‌شوند –به‌دلایل بسیار مفصلِ پرورشی‌ای که شرحش سازگارِ با این یادداشت نیست-. در کل اینکه خوب یا بد، برای ما همه‌چیز داشت. دیگِ درهم‌جوشی بود که به‌هرحال گرسنگی‌مان را اندکی برطرف می‌کرد.
اوّلین فیلمی که در این میان واقعاً جذبم کرد و حسابی با آن خندیدم «Superbad» محصول 2007 بود که به‌نظرم هنوز هم فیلم باحالی‌ست (و البته این را هم بگویم که اگر من سازنده‌اش بودم نام فیلم را قطعاً Superbad نمی‌گذاشتم!). برخی دیگر از این فیلم‌ها را که امروز و با دیدگاه امروزم در ذهن مرور می‌کنم متوجه می‌شوم که اصلاً مدلِ نگاه کردنم به آن فیلم در آن زمان چه‌قدر از واقعیت و تاریخی که با خود به همراه داشته -احتمالاً- دور بوده! مثلاً «The Virginity Hit» محصول 2010 را که آن‌موقع معلوم نیست کدام منحرفی توانسته بود پیدایش کند و بین بچه‌ها تُخسَش کند، سوای از موضوع نوجوان‌پسندانه‌ش، کاملاً یادآور Mumblecoreهاست و آثار فیلمسازانی چون Joe Swanberg و Bryan Poyser و نمی‌دانم تاثیر بوده یا صرفاً یک هم‌زمانی و اگر دوّمی باشد که جای گفتگو بسیار دارد و اگر اوّلی هم باشد البته کم جای گفتگو ندارد و به‌عقیده‌ام بررسی این‌ها –اگر وقتش باشد- واقعاً کارِ جالب و مهمی‌ست آن‌قدر که همین الان هوس کردم که بروم و بعد از این‌همه‌سال دوباره برخی‌شان را تماشا کنم!
کمی که گذشت و تعداد دیده‌هایم به دسته‌ای تقریباً چهل‌تایی رسید، قصد کردم چندتایی که از بقیه‌ بهتر بود را، که نه، درست‌ترش من بیشتر از آن‌ها خوشم آمده بود را، برای خودم رایت کنم. اما خب نگهداری‌شان هم داستان دیگری بود! از آنجا که مادر من زیاد پیش می‌آمد که خیلی اتفاقی بی‌آید درون اتاق من و آن میزِ پشتی را که رد کردنش به دشواری‌اش نمی‌ارزید را رد کند و به کِشوی من برسد و درب کشو را هم اتفاقی باز کند و زیر دفترها و ورق‌ها را هم چشمش بخورد و ببیند، صد در صد اگر با تعدادی دی‌وی‌دیِ بی‌نام‌ونشان مواجه می‌شد ماجرا را تا رسیدنِ به‌ نتیجه‌ پیگیری می‌کرد و این برای من دردسرساز بود. چیزی که به فکرم رسید این بود که از برای پوشش، بروم و از دی‌وی‌دی‌بساط‌کنِ دَم مدرسه که با فیلم‌های باکس‌آفیسیِ به‌روزش خوراک و سلیقه‌ی فرهنگی یک منطقه‌ی تحصیلی را تأمین می‌کرد تعدادی زیادی فیلم با پوسترهای به‌شدت غیرسکسی –تا جایی که نتیجه‌ی عکس دهد- بخرم و آن‌ها را بگذارم لای این‌ها تا کسی بویی نَبَرَد. به‌عنوان نمونه یادم هست که «The Expendables» ساخته‌ی سیلوستر اِسْتِلون را خریدم که عکس نُه تا گردن‌کلفت روی پوسترش بود یا «The Experiment» ساخته‌ی پائول شیورینگ که پوسترش پَسِ کَله‌ی خالکوبی‌دارِ یک زندانی بود (این‌ها دیگر همه –اگر ندیدید- محصول 2010 هستند از آنجا که پسرکِ دی‌وی‌دی‌فروش اساساً فقط فیلم‌های خیلی‌به‌روز را در کوله‌پشتی‌اش جای می‌داد و آن‌قدر ساعت‌مچی‌اش با نوبتِ اکران‌ها سِت بود که فیلم با کیفیت پرده‌ای را بساط می‌کرد و دو ماه بعد که بلوری‌ش می‌آمد دیگر بساطش نمی‌کرد از آنجا که به‌وقتِ خودش قدیمی محسوب می‌شد!).
حال از اینجای ماجرا مدیریتِ برنامه می‌شود شکافتنِ اَتم: یک سمتش هزینه‌ی این فیلم‌ها بود که برخلاف تصورِ ابتداییِ من ارزان نبودند و جور کردن این هزینه‌ها خودش داستان‌هایی دارد که می‌گذرم ازشان! سمتی دیگر این بود که من از آن‌جایی که هزینه کرده بودم، ندیدنِ این فیلم‌های گردن‌کلفتیِ خالکوبی‌دار برایم دورریزِ سرمایه تلقی می‌شد و من هم که دشمنِ اصلیِ اسراف، همه را نشستم و به‌ترتیب تماشا کردم و خب… کم‌کم خوشم آمد ازشان! و سمتی دیگر اینکه هر چه تعدادِ آن فیلم‌های موردِپسندِ تینِیجریِ چشمِ‌مادربه‌دور بیشتر می‌شد (نمی‌دانم از کجا می‌رسید (!) و زمان نشان داد که همه در مدرسه می‌توانند قطعه‌ای از پازل را به کلکسیونِ جمعیِ ما اضافه کنند) لاجرم باید بر تعداد فیلم‌های پوششی‌ام هم می‌افزودم! و این شد که دیگر به دی‌وی‌دی‌های پسرکِ بساط‌کن سختْ نه می‌گفتم –چون مطمئن بودم که از فیلم اگر خوشم نیاید هم مطمئناً به کارِ دیگرم خواهد آمد- و همین شد که مسیر زندگی‌ام تغییر کرد!
سال 2010 سال پُرباری بود. تیم برتون فیلم داشت «Alice in Wonderland»، پولانسکی «The Ghost Writer»، دیوید اُ. راسل «The Fighter»، کوئن‌ها «True Grit»، کریستوفر نولان «Inception»، تاکاشی میکه «Jūsannin no Shikaku»، ریدلی اِسکات «Robin Hood»، تونی اِسکات «Unstoppable»،…
از بین تمامی فیلم‌هایی که در آن سال از ساخته‌های 2010 از پسرکِ دی‌وی‌دی‌بساط‌کن خریدم خاطرم هست که از کارِ مارتین اسکورسیزی «Shutter Island» و از کار رودریگو کورتس «Buried» بیشتر از باقی خریدهایم لذت ‌بردم. به انتخابِ همان‌سال‌ها البته. امروز دیدگاهم نسبت به آن‌زمان به‌طور طبیعی فرق‌هایی کرده و از میان آن دی‌وی‌دی‌های قدیمی –حالا که از نو زیر و روی‌شان می‌کنم- ساخته‌ی دیوید فینچر «The Social Network» برایم در جایگاه بالاتری از سایرشان قرار گرفته. در سال‌های بعد البته خیلی بیشتر از آن سال (17 سالگی) از سال 2010 فیلم دیدم -این‌ها دیگر دانلود می‌شدند-؛ از کارگردان‌هایی که بعدتر با دنیایِ خاص‌ترشان آشنا شدم و بیشتر هم -نسبت به قبلی‌ها- ازشان لذت می‌بردم و یاد می‌گرفتم ازشان؛ ژان-لوک گدار «Film socialism»، یان شوانکمایر «Surviving Life»، مانوئل دی اُلیویرا «The Strange Case of Angelica»، آپیچاتْپونگ ویراستاکول «Uncle Boonmee Who Can Recall His Past Lives»، ریچارد آیوآدی «Submarine»، بیل موریسون «Spark of Being»، شاروناس بارتاس «Eastern Drift»، هونگ سانگ-سو «Oki’s Movie»، زاوی‌یه بووُآ «Of Gods and Men»، اینیاریتو «Biutiful»، وودی آلن «You Will Meet a Tall Dark Stranger»، رائول روئیز «Mistérios de Lisboa»، نوآ بامباک «Greenberg»، سِرگی لازنیتسا «My Joy»، لی چانگ-دونگ «Poetry»، کانِتو شیندو «Postcard»، عبداللطیف کِشیش «Black Venus»، پانوس کوسماتوس «Beyond the Black Rainbow»، مارکو بِلوکیو «Sorelle mai»، اُتار یوسِلی‌یَن «Chantrapas»،…
و از بینِ بعدتر دیده‌ها، اینکه کدام را بیشتر می‌پسندم… فکر می‌کنم ساخته‌ی مایک لی «Another Year»، و ساخته‌ی عباس کیارستمی «Certified Copy» را بیشتر از سایر آثار امتیاز می‌دهم‌شان و بیشتر تحت‌تاثیرم قرار داده‌اند.
و از میان مستندها -مستندبینی‌ام تقریباً از سال 2015 جدی شد- می‌توانم بگویم که میان 2010ها کارِ یال هِرسونسکی «A Film Unfinished» کارِ خوبی‌ست، کارِ پیتر تِشِرکاسکی «Coming Attractions»، کارِ جیا ژانگ‌که «I Wish I Knew»، کلیو بارنارد «The Arbor»، سانتیاگو لوزا و ایوان فوند «The Lips»، آی وِی‌وِی «One Recluse»، لوسی واکر «Waste Land»، یان لِت «The Erotic Man»، وانگ بینگ «Jiabiangou»، جان تورتورو «Passione»، لئون گَست «Smash His Camera»، بَنکسی «Exit Through the Gift Shop»، لین تِرو «Summer Pasture»، اِرول موریس «Tabloid»،…
و در بین مستندها ساخته‌ی مایک فیگیس «The Co(te)lette Film» خب… فکر می‌کنم که برایم خاص‌تر است.
در این بین برخی هم بوده‌اند که هیچ‌وقت نیافتم‌شان. مثلاً آلبرت سِرا که همه‌ی ایندیپَندِنت‌بین‌ها می‌شناسندَش و کارهایش را هم دیده‌اند اما فیلمی که 2010 ساخته را «Els noms de Crist» من هیج‌وقت نیافتم و همیشه هم کنجکاو بوده‌ام به تماشایش؛ یا ماساکی ایوانا که کار اوّلش که سال 2007 ساخته بود عجیبْ متاثرم کرد ولی ساخته‌ی 2010 اش «A Summer Family» را هیچ‌وقت نیافتم. یا مغفولِ همیشگی 2010 ساخته‌ی کریستین مارکلی «The Clock» که بعید می‌دانم به‌دلیل سلب آزادی‌ام ازجانبِ سلاح‌به‌دستانِ حاکم و عدم امکانِ خروج از سرزمینم، فرصت مشاهده‌اش را، وقتی، پیدا کنم.
حال، در صورتی که محرکِ اوّلیه‌ی این روایت را اوّلین دی‌وی‌دی جاساز‌شده‌‌ در یک کیفِ خاکستریِ محبوب بدانیم (قابل‌توجهِ آن شخصی که کیف‌م را دور انداخت)، نقطه‌ی عطفِ نخستِ این ماجرا سال بعد رخ می‌دهد: زمانی که برای سوّمین‌مرتبه از سوّمین‌مدرسه اخراج شدم و در مدرسه‌ی جدید عمادنامی را یافتم پسری بَس گل و بَسی بامرام. اخلاق‌های‌مان با هم جور بود و خوش بودیم با هم و عماد هم مثل من به‌تازگی برای فیلم‌دیدن پول خرج می‌کرد و چندان پُرتوشه‌تر از من نبود اما نکته‌ اینکه عماد برادر بزرگ‌تری داشت جوادنام با طریقتی چون ما منتها چندسالی پیش‌قدم‌تر از ما. یعنی اگر آرشیوِ ما مجهز به یک Best Picture Academy Award بود («The King’s Speech» ساخته‌ی تام هوپر) آرشیوِ پرحجم‌ترِ جواد به چندی افزون‌تر Best Picture Academy Award تجهیز شده بود؛ و مهم‌تر: -هرچند همان باکس‌آفیسی‌ها اما- سه-چهاری قدیم‌تر؛ قدیم‌تر از آغاز فیلم‌بینیِ من و عماد؛ آرشیوی که دی‌وی‌دی‌بساط‌کنِ فوق‌الذکر هیچ‌گاه از نو بساط‌ش نمی‌کرد و مُهر باطلش را بر تاریخ‌مصرف‌شان کوبانده بود؛ پس چه انتظاری از من که تنها تامین‌کننده‌ی خوراکم آن پسرک بود؟ عماد… مگر… قبل‌تر هم… مراسم اسکار… برگزار می‌شده؟
عمادِ بامرام، خوب‌های‌ آرشیوِ برادرش را برای من تعریف می‌کرد، تبلیغ می‌کرد، من را نسبت بهشان ترغیب و تحریک می‌کرد، و درنهایت اگر رضا می‌دادم مرحمت می‌کرد و فیلمِ منتخب را از آرشیو برادرش سرقت می‌کرد و به بنده عنایت می‌کرد.
اینجا بود که من متوجه شدم –نکته‌ی اخلاقیِ نقطه‌ی عطفِ نخست- که تماشای یک فیلم آیینی معناگیرنده منحصراً مربوط به آینده نیست که منتظر شدنِ آن فقط در آینده باشی؛ و می‌شود برای فیلم دیدن به گذشته هم رفت و در آیین‌هایی پایان‌یافته و در میان آدم‌هایی رفته، مجدداً، مرئی شد. فیلم‌ها دیگر باکْسِ روبان‌دارِ قرمزرنگی از تازه‌ترین‌های دنیا به‌ضمیمه‌ی یک بسته پاپ‌کورن نبودند برایم. فیلم چیزی شده بود شبیه آن باکسِ ساده‌ی چوبی که مِستر مَگُریُمز (داستین هافمن) به ماهونی (ناتالی پورتمن) داده بود و ماهونی هم ابتدا نمی‌دانست باید با آن چه کار کند اما خب بعدتر…

!I don’t know what to do with it. It’s a block of wood

فیلم برایم چیزی خاص شده بود؛ چیزی که در گذشته روی کسانی و مفاهیمی تاثیراتی گذاشته بود، آن‌ها را تغییر داده بود، از نو تعریف کرده بود، و قرار بود در آینده کسان دیگری را چُنانِ جاذبه به‌سوی خود، به‌اعماقِ تاریکِ تاریخِ خود (تهِ تهِ چاه) بکشاند؛ چاهی که، البته، انتها نداشت.
هر چیزی که به فیلم مربوط می‌شد می‌توانست دنیای دیگری را برایم خلق کند. طراحیِ مراسمی مثل اسکار –که حرفش شد- و دقیق‌شدن در چیدمانش و هر نکته‌ی کوچک‌ش به‌خودیِ خود درسِ جداگانه‌ای بود برای درکِ موقعیت و پر و بال دادن و رنگ بخشیدن به هر خطِ کمرنگی (و نه صرفاً یک دورهمیِ پر زرق و برق)؛ مراسمی که برای‌مان در آن‌ سال‌ها اتفاقِ خاصّ سال بود. هر مراسم که تمام می‌شد شش ماه راجع به آن حرف می‌زدیم و در شش ماه دوم هم حرف‌مان حولِ مراسم بعدی بود! بامزه‌است که الان حتی نمی‌دانم برندگانِ چندسال اخیر کدام فیلم‌ها بوده‌اند -فکر می‌کنم حتی راجع بهشان سرچ هم نکردم تا به حال!-. بیانِ این نه به‌غرضِ انتقاد است البته (ندیده‌ام که بخواهم انتقاد کنم) و فکر می‌کنم… این روزها فقط… توی مودَش نیستم… جنسِ شور و شوقِ آن‌سال‌ها انگاری با نداری‌اش ترکیب بود. نبود درآمد، اینترنت Dial-up، دی‌وی‌دی‌بساط‌کنی که فیلم‌هایش دیر به دیر آپدیت می‌شد، بایگانی‌های ناکاملِ اینترنتی و نبود منابع فارسی و سرعتِ افتضاحِ اینترنت که Google Translate با تمپلیتِ پنجاه کیلوبایتی را هم برای‌مان بالا نمی‌آورد تا بخواهیم معنای چهار کلمه را بفهمیم -از معلم‌انگلیسی‌هه که جرئت نداشتیم بپرسیم-.
به دست آوردنِ چیزها وقتی سخت‌ بود قاعدتاً فراموش کردن‌شان هم به‌راحتی امکان‌پذیر نمی‌شد. وقتی از یک فیلم کُلهُم‌اَجمعین دو خبر اینترنتی -یا کاغذی- می‌خواندیم و سپس حداقل سه هفته منتظر می‌ماندیم تا پسرک دی‌وی‌دی‌بساط‌کن نسخه‌ای از فیلم را از آمریکا برای‌مان وارد کند و در آن سه هفته صد‌بارِ دیگر همان دو خبرِ کهنه را از نو –عین خل‌ها- مرور می‌کردیم -نتیجتاً- عجیب نیست که تا مدیر تدارکات «Barney’s Version» را هم از بَر می‌شدیم و با تشکرِ از سینه‌موبیلِ برادرانِ مک‌لارن را.
امروز… طبیعی‌ست که با این در دسترس بودنِ بی‌اندازه چشم‌مان زود از روی همه‌چیز به‌آنی بِپَرد و نام‌ها کمتر در خاطرمان مانَد.
دانستنِ بیشتر. و مغزِ ما که از عهده‌اش برنمی‌آید و کند می‌شود و گم می‌کند. خوب‌کِشیدنِ منِ نقاش -اگر قابل باشد- تا جایی‌ست که سیر نبینم و به‌اندازه‌‌ی خودم دریافت کنم؛ که خَر بودن، از زیادی داشتنِ چیزی‌ست (زور و پول و…) و تَه‌ش به‌کار هم نمی‌آید (نظامی گنجوی: خَران را کسی در عروسی نخواند/ مگر وقت آن که آب و هیزم نماند). که کم دیدن‌ -در عوض- خیال را بال بخشد: چه‌چیزی‌ست که از آن دوردست‌ها پیداست؟ چه‌چیزی “می‌تواند” باشد؟
کم دیدن‌ست که عاشق می‌کند. و به‌گمانم به همین علت است که سینمایی‌نویس‌های گذشته‌ی ما، بسیار بسیار بیشتر از ما دل‌سپرده‌ و شیدای سینما بوده‌اند -که نقدفیلم‌شان به رومنش‌فیکشن‌ها بیشتر می‌مانْد تا آرت‌تئوری‌ها-. زمانی برای همه‌ی مردم، نه فقط سینما، که هر چیز مدرن و از ینگه‌دنیاآمده‌ای می‌توانست سِحر و جادو تلقی شود. امروز را نگاه نکنید که شدنِ هر محالی برای‌مان دیر است –چرا زودتر نمی‌شود پس؟-. جادو وقتی جادوست -وقتی جادو بود- که کهن‌الگویی اثبات‌شده و ته‌نشین‌شده‌به‌جان را از میان بردارد: «[مدیوم‌شات: همه خشک‌شان زده] صدای ذهنی‌شان: اَاَاَاَ… این دیگه چی بود…». امروز ولی اساساً سرعتْ مجالِ شکل‌گیری کهن‌الگو را به زمان نمی‌دهد متاسفانه. می‌دهد؟
جادو –یا همان آپدیتِ سخت‌افزارها- زمانی مردم را نوستالژیک می‌کرد: نوستالژیک نسبت به کهن‌الگویی تمام‌شده/جایگزین‌شده: «یادش به‌خیر… تلگراف‌خونه… الان رو نگاه نکن تلفن‌خونه اومده…». حال هنگامی که عمر هر چیزی کوتاه شود… وقتی کوتاهی به عدمِ درکِ چیزها دامن بزند، به عدم ایجاد خاطره‌ی مشترکِ کافی و جمعی ما با آن… با این رویکرد: کوتاهی آیا می‌تواند علاقه‌ای به وجود آورد که فقدانش بتواند نوستالژیک کند کسی را؟ اصلاً امروز دیگر چیزی نمی‌میرد که بخواهیم بر نبودنش آه بکشیم! اگر فرداروزی تیتر بزنند که یاسوجیرو اُزو را بازسازی کرده‌اند و اینی که می‌بینید دقیقاً همان اُزوست و فیلم هم از سال بعد می‌سازد برای‌تان، تعجب می‌کنید؟ این‌یکی هم آنتوان چخوف است، از پنجشنبه‌ی بعدی نمایشنامه‌ی تازه‌اش را داوود رشیدی از رادیو برای‌تان می‌خوانَد. Sky Sports هم اگر بزنی امشب بازیِ مارادوناست…
عشقِ‌فیلمِ دوران دور، از خیلی چیزها اندک داشت (فیلم، ابزار ساخت فیلم، منابع مطالعاتی و خبری و…). و اندک داشتنْ عاملی‌ست برای حس شدن و شدت گرفتنِ واکنش‌های عاطفی به هر چه که امروز هست و فردا می‌رود: فقدان‌؛ مانند گاوِ مش حسن (ساخته‌ی مهرجویی) که تنها گاو روستا بود و نبودش آن‌قدر زیاد حس میشد که می‌توانست دِه‌ی را عزادار کند و انسانی را مبدل به حیوان.
روز تولد من، 21 آبان، در سالی که فیلم دیدن را شروع کردم (2010) یک فاصله‌ی 102 ساله داشته است با 21 آبان 1287 هجری-شمسی (چون نقل‌قول می‌گیرم نوشته‌ام “هجری-شمسی” وگرنه من علاقه‌ و دلیلی به استفاده از این سال‌شمار ندارم) که به روایتِ «قباله تاریخ (ایرج افشار، انتشارات طلایه)» در آن روزْ دار و ندارِ میرزا ابراهیم‌خان صحافباشیِ بیچاره به حراج گذاشته شد. صحافباشی‌ای که یحتمل پیشگام‌ترین مردِ سینمای این مرز و بوم می‌بایستی که تلقی شود. چه اتفاقِ تلخی؛ برای این مردِ پرتلاش و فهمیده که دیگر از یک‌جایی -102 سال قبل از تولّد من- به بن‌بست می‌رسد و دیگر… نمی‌شود کاری کرد… چوبِ حراج؛ به هر چه که عمری با خون و دل به دست آورده. واقعاً که چه غم‌انگیز… ذکرش کردم -از جهت مثال- که بگویم من شاید اگر از رومانتیک‌نویس‌های قدیم‌تر بودم این واقعه می‌توانست متریال قابل‌ملاحظه‌ای برای شروع سرگذشت سینمایی‌ام باشد -و سپس آغاز رنج‌نامه و گنج‌نامه و شوریده‌نامه-. اما اندک نداشتنِ من (یا حداقل بیشتر از گذشتگان داشتن) سببی می‌شود که من بفهمم امروز و در این سال (حوالی بیست و یکمِ آبانِ نهصد و چهل و پنجِ جلالی باستانی) چه‌تعداد آواره در دنیا وجود دارد که اساساً چیزی به دست نیاورده‌اند هیچ‌وقت که بخواهد حراج شود! و هر شهری با چه مشکلاتِ عدیده‌ای روبه‌روست که هرکدام‌شان موجب اندوهی عظیم بر کسانی‌اند. اصلاً دیتا باعث شده من بدانم ما چند شهر در دنیا داریم! و دانستنِ تاریخ که خود سبب تحولی عظیم‌تر است: چه تعداد آدم و به چه طریق، پنج سال قبل، پانصد سال قبل، و پنج هزار سال قبل نابوده شده‌اند؟ چهره‌ها، نسبت‌های فامیلی، آرزوها…
مریضی‌های کوچکی که جان خیلی‌ها را می‌گرفت، پاندمی‌هایی عجیب، بلاهای طبیعی، چه منفعت‌طلبانی که با دروغ و دغلْ آزادیِ فردی و عدالتِ جمعی را به‌خون آغشته‌اند… چهارصد سال قبل ممکن بود چهل سال زمان ببرد تا کسی بفهمد راجع به فلان موضوع کتابی در جایی از دنیا وجود دارد یا نه! کتابی که ممکن بود هیچ‌وقت -تا آخر عمر- نیابدش! و بعد فرزندی که برود به‌جستجوی آرزوهای پدر و او هم نیابد! کتابی که اصلاً مشخص نبود اگر وجود داشته باشد هم چه‌میزانْ اطلاعات درست و دقیق درونش هست و چه‌مقدار اطلاعاتِ گمراه‌کننده! کتابی که اگر وجود داشت ممکن بود صد سال بعد نظراتش رد شود و دوصد سالِ دیگر از نو نظراتش تائید شود (و چه آدم‌هایی که در این میان آمده‌اند و رفته‌اند!). ما امروز تنها کافی‌ست که از Google بخواهیم، یا از این پدیده‌ی تازه: Ai؛ که در کسری از ثانیه برای‌مان تحلیل هم می‌کند و خودش در یافتن منابع مشابه و متفاوت کمک‌مان هم می‌کند! امروز یک نظریه در ذهن ما می‌تواند در عرض پنج دقیقه رد یا تائید شود…
و گویی دیتا هر اندازه که برای ما افزون‌تر می‌شود و فهم‌مان از جغرافیا و تاریخ بالاتر می‌رود، نسبت به چیزها بیشتر و بیشتر بی‌حس می‌شویم. بی ‌رو دربایستی: دیگر سخت است رمانتیک بودن. این طبیعت، از همان ابتدا، خشن نبوده؟ آنچه که تکامل می‌نامیم، چیست دقیقاً؟ تغییرات دردآوری که قرار است به بلوغ برسد؟ اگر نرسد چه؟ اصلاً هر بلوغی حتماً مفید واقع می‌شود؟ پاسخگوی رَنجی که کشیده شده، کیست؟ تغییرات زمین (بلوغ؟) تا به امروزچه‌قدر نابودی با خود به همراه داشته؟ جوجه‌پرنده‌ای که جیغ می‌کشد، درختچه‌ای که می‌سوزد، کوهستانی که فرومی‌پاشد، نسلِ ضعیفی که عمری رنج کشیده و درنهایت هم منقرض می‌شود… سیاره‌ی ما؛ سیاره‌ای که خالی نیست و موجوداتی در آن نفس می‌کشند. خالی‌ها مهربان‌ترند. چه هست این مایه‌ی حیات که ما را زاده… مایه‌ی بدبختی‌ست بیشتر… نگارنده که تعجب نمی‌کند اگر کاشف به‌عمل آید که اوّلین قطره‌ی آبِ این سیاره که مسببِ حیات و همه‌ی اینها شده را شیطانی روی این زمین تُف کرده باشد.
ندانستن، سببی بود که مردمان دور تصور می‌کردند درد فقط در جامعه‌ی کوچک و روستاییِ آنان است که درد است، درد فقط برای آن‌هاست و خانواده‌شان… و فقط شاید به همین دلیل چون درد را شخصی‌تر می‌دیدند (و بقیه‌ی مردم دنیا لابد خوش بوده‌اند و گذشته‌ی همیشه‌خاطره‌انگیز هم که صلح بوده و صفا بوده و برکت) فکر می‌کرده‌اند که می‌توانند به‌وسیله‌ی طلسمْ و ضدش بختِ سیاهی را باز کنند و ناهماهنگیِ طبیعی را در خود درمان کنند و به هماهنگیِ بقیه –بی‌اینکه بدانند کجاهای دنیا اصلاً این “بقیه” موجودیت دارند و اوضاعِ این “بقیه” جاهای دیگر به چه گونه است- برسند. دعایی که چاره‌ساز بوده و خدایگانی که فقط از دستِ آن‌ها -به‌طور خاص- رنجیده‌ بوده‌اند. لذا ذهنْ کندوکاوی شخصی‌ می‌کرد و روایتی را (ذکر مصیبتی را یا داستان خیال‌انگیزی را) خلق می‌کرد و هر دردِ دردمندی به آن چیزی می‌افزود و حال امروز می‌بینیم این قصه‌ها و اسطوره‌های شبیه هم را در سراسر جهان: دردِ یکسانِ همه.
در نگاه کلان ولی وقتی ما از اخبار بیشتری از تاریخ آگاه می‌شویم اساساً روایت می‌میرد و ما بهت‌آمیز تنها می‌توانیم به یک ماکتِ شکل‌گرفته‌ای که نه راه پس دارد نه راه پیش خیره شویم و دیگر چه حرفی؟ چه روایتی؟ روایتِ نو، اگر بخواهد حتماً نو باشد و تاثیرگذار هم باشد، با دانستنِ بیشتر منافات دارد. چه بخواهیم و چه نخواهیم.
من نه از گذشته‌ام می‌توانم روایتی دیستوپیایی بسازم و نه روایتی اِتیوپیایی. ماجراجویی‌هایی دارم برای بازگو کردن، جذاب هم هستند، منتها ماجراهایم ربطی به مارلون براندو و مریلین مونرو ندارند.
نه کاسِتی از «اشک‌ها و لبخندها»ی ژاله کاظمی در آن ضمیمه شده و نه خبری از «مرد عوضی» ِ ناصر طهماسب و نیکو خردمند. نه آرتیسته بوده‌ام و نه همدسته. هیچ‌وقت هم برای تماشای «هامون» از شهر‌مان پانشده‌ام که به تهران بی‌آیم و ترمینال و مینی‌بوسِ صندلی‌نوبتی و زیرپله‌ی آخرِ مسافرخانه‌ی سَنگِلَج و تخت‌خواب‌مشترک با مَمَد مارگیر و کیسه‌ی مارهایش و بارانِ صبح و آفتابِ ظهر و صفِ شِشِ صبح برای سانسِ شِشِ ظهر.
واقعیت این است که شروع تاریخِ خودرقم‌زده‌ی سینمایی من با اوّلین سکانس «اَمریکن‌پایِ پنج» آغاز شد و پسری که فکر می‌کرد در خانه کسی نیست و به‌همین‌هوا دی‌وی‌دیِ مثبتِ هجده‌اش را گذاشت داخل دستگاه و شلوارش را کشید پایین و مشغول بود که بی‌هوا مادر و پدر و مادربزرگش وارد شدند و متعجبْ مواجه شدند با صحنه و یک‌چیزهایی می‌پاشد روی مادربزرگِ بیچاره‌ی غش کرده و اوّلین دیالوگ سینمایی‌ام که می‌شود:

.And that’s the day my grandmother died

واقعیت این است که نگارنده برای توی ذوقِ –حداقل- خودشْ نخوردنْ منطقی‌ست که از رومانتیک بودن حرفی به میان نیاورد این‌وسط.
عشق… آه… کَرول لامبارد -که ذکر خِیرش بالاتر رفته بود- در فیلم دیگری («Twentieth Century» محصول 1934) دیالوگ طلایی‌ای را به جان بِریمور (در نقش کارگردان معروف تئاتر (با نام آسکر) و لامبارد هم (با نام لی‌لی) بازیگر معروفِ تئاترهایش بود) می‌گفت و عجب دیالوگی هم بود…

That’s the trouble with you, Oscar, with both of us. We’re not people. We’re lithographs. We don’t know anything about love unless it’s written and rehearsed. We’re only real in between curtains

خاطرم نیست در خلال کار هنر و حتی بعد از اتمام کار، هیچ‌مدله، خودم را عاشق تصور کرده باشم تا به امروز؛ هیچ‌مدله و هیچ‌جوره. من، البته، هنرمند نیستم –توضیح واضحات-، و اگر کاری هست چون سایر کارهاست صرفاً و همان منظوری‌ست که آن آقای شمالی تقلا می‌کرد ساده بودنش را بهمان توضیح دهد: W = F × d × cos θ. فرض البته –توضیح واضحات- بر این است که امثال فردوسی توسی و فردریک شوپَن را هنرمند بدانیم (و نه شاگردان کلاس‌های صابر اَبَر را)؛ و نمی‌دانم اگر من هم چنان‌شان بودم -خردمند و دَها- دیدگاهم همین بود یا نه… شاید هم باز همین بود… که می‌داند… هایائو میازاکی که در جایی (مستند «The Kingdom of Dreams and Madness» محصول 2013) می‌گفت: «فیلمسازی فقط با خودش رنج میاره». و خب… مگر می‌شود حرف او قابل استناد نباشد؟
کار هنر برای من احتمالاً بیشتر از تبعات دیوانگی‌ام شمارده می‌شود تا چیز دیگر. و دیوانگی همواره همراهِ با درد کشیدن است: دیوانه‌ای که لقمه را دور سرش می‌چرخاند و بعد می‌خورَدَش. یا دیوانه‌ای که که می‌بیند پارچ آب درون یخچال جای نمی‌گیرد و به‌عنوان راهکارْ کمی از آبِ پارچ را درون لیوان خالی می‌کند و سپس از نو شانسش را امتحان می‌کند.
نوشتن که برایم أم الأمراض است؛ کند و پُرزحمت. هرچند درانتها که از خستگی روی میز دراز کشیده‌ام و به ته‌ش رسیده‌ام، می‌بینم که به‌قولِ دیوونه‌هه، «می‌ارزد»؛ اما رومانتیک شدن ندارد! اعلامیه‌ی عاشقی به دیوار چسباندن و شب‌نشینی-مشاعره هم ندارد. چه بسیار تحقیق و ایده و اِتود و بازنویسی و درنهایت در این انبوه و زیاده‌بودن و تِرکیدنِ آنْفُغْماسی‌یون -به‌قول فرانسوی‌ها- امیدی باید داشته باشیم به پیدا شدنِ خودمان.
نوشتن برای من تا اینجای زندگی، برنامه‌ریزی‌ای برای طرح‌ریزیِ، برای بودن و داشتنِ، یکی-دو چالش خاص، تورنومنتی خاص، برای خودم بوده؛ مثلاً اینکه -یکی از اهدافم- خودم را در این چالش قرار دهم که چگونه در محیطی جدی‌تر و بزرگسال‌تر پذیرفته شوم (در 22 سالگی- که شدم هم-). کار سختی‌ست که چه فیلمی را برای تحلیل انتخاب کنی (هم برای نشریه این موضوع اهمیت دارد و هم برای نویسنده و هنگامی که این دو هم‌فاز نباشند نزدیک شدنْ دقتِ بیشتری را می‌طلبد و اگر یک‌بار نشریه‌ای رَدت کند احتمالاً بار دوّم حتی نوشته‌ات را دریافت هم نکند -چه رسد که بخواهد “فقط بخوانَدَش”- و خودت هم نوشته‌ات را نمی‌خواهی به هر نشریه‌ای بدهی و پیش‌فرض‌هایی داری و…)، چه بگویی و چه‌طور پرحرفی‌ات را در قالبِ اجباریِ هزار کلمه محدود سازی و از چه حرف بزنی که هم به‌درد مخاطبِ آن نشریه بخورد و هم به‌درد خودت بخورد…. این‌ها خب برای خود من تمرین مناسبی بوده همیشه و همیشه هم بی‌استثنا با دشواری کار را پیش برده‌ام و درست‌ترش این است که اساساً Film critic بودن دشوار است؛ هیچ‌گاه صد در صدِ خودت نیستی و همیشه باید نسبت به نوع مخاطبت حرف متفاوتی بزنی، پاسخ سوالِ گاهی سخت و گاهی مسخره‌ی او را بدهی و همزمان هم با زبان خودت با او سخن بگویی و هم با زبان او -که بفهمد: هم پاسخ را و هم تو را و هم خودش را-. منتقد باید معلومات و سرعت ادراک مخاطب را تخمین بزند، موقعیت را لحظه‌به‌لحظه بالا و پایین کند (به‌خصوص در جلسات فیزیکی) و در عین حال باید در انتها، هم چیزی یاد دهد هم یاد بگیرد و هم درنهایت از دید همه‌گان باسواد به‌نظر آید، نه کم‌سواد و نه فخرفروش (راه باید برای برگشتِ مخاطب و خواندنِ نوشته‌ی بعدی هموار باشد؛ ضمن اینکه باید در نظر داشت همیشه ممکن است مخاطبت سوادش از تو بیشتر باشد و این‌هم خودش شرایطی را در ارائه پدید می‌آورد که باید به آن توجه داشت). لذا نقدِ خوب یا نقد بد به این تفسیر کم‌اهمیت‌تر است (هر بار می‌شود در تحلیلِ یک فیلم جورِ متفاوتی حرف زد و مخاطبِ متفاوتی را هدف قرار داد)؛ بل منتقد است که توانایی‌اش در عرصه‌های مختلف می‌تواند او را به خوب یا بد موصوف کند. مردم همه صاحب‌نظراند (و عموماً به کسی که تحت‌عنوان صاحب‌نظرتر می‌رود آن بالا روی سن گارد دارند) و درعین‌حال هر کسی -پروفسور باشد یا اُمی- می‌تواند نکته‌ای را از دلِ یک فیلم به جهانِ همه اضافه کند. پس هر کسی می‌تواند خوب ببیند و با نوعِ متفاوتِ دیدنش چیزی را به ما یاد دهد. منتقد لزوماً بهتر از دیگران نمی‌بیند -خیلی طبیعی‌ست فهمِ این نکته-؛ منتقد، شاید، کارآگاهِ بهتری‌ باشد نسبت به بقیه: با دفترچه‌ی کوچکی از سرنخ‌ها و نگاهی بی‌وقفه به آدم‌ها و حرف‌های تازه‌ای که می‌زنند؛ درست‌ترش: کارآگاهِ مسلط‌تر و باتجربه‌تری‌ست: باید خوب بداند که چه را کجا بگوید.
منتقد آموزگاری‌ست حَرّافْ در مقایسه با سایرِ حَرّافین، گچی‌تر: داشتن مثال‌های بیشتر -از تاریخ هنر- و عرضه‌ی به‌موقعِ آن به مخاطب تا راهِ خودش را بهتر متصور شود -قدرت تشخیص- و مسیر را کَج نرود، و شوق و دقت و شهودی که به‌مرور پرورش پیدا کند و ناشی از سوادِ سینماییِ منتقد باشد و نه لزوماً سواد زیباشناسی، از آنجا که بقیه هم این سوادِ دوّمی را دارند (فرم و زیبایی مبحثی بسیار بزرگ به تعداد تمام آدم‌هاست) و اگر همه دارند پس تو هم باید به اندازه‌ی بقیه حرف بزنی و نه بیشتر از بقیه؛ آن کلاهِ مسخره‌ای را هم که روی سرت گذاشته‌ای بردار.
در کل -امروز در سی‌سالگی- راضی‌ام از تلاش و ارائه‌هایم؛ طبیعتاٌ دانش و تجربه اندوختنی است و در خواب به کسی الهام نمی‌شود و نوشته‌های من هم ضعف‌های مشخصِ خود را دارند و همان‌طور که امروز با درک بیشتر نسبت به ده سال قبل این را می‌فهمم ده سال بعد هم با اندوخته‌های بیشتر ضعف‌های امروزم را متوجه می‌شوم. خوش‌شانسی من اینجا بوده که از دوران خیلی خیلی دور، اگرچه خیلی چیزها را بوده که نمی‌فهمیدم، اما حداقل این گزاره‌ را می‌فهمیدم! نمی‌دانم چه‌کسی این را به من آموخته بوده اما عمیقاً مدیونش هستم و امروز لذت می‌برم از دوری‌ام -از همان ابتدا- از ژستِ عمیق‌بودگی و فرزانه‌شدگی (واضح است که ما هیچ‌وقت نخواهیم فهمید چیزها را و هیچ صد در صدی برای‌مان وجود ندارد!). از اینکه جای اینکه بخواهم بر نظریاتی پافشاری کنم و توهین کنم و داغ شوم و با واکنش سریع و شتابزده به هر خبری و هر فیلمی خودم را در جمع فهمیده‌ها و دغدغه‌مندها قرار دهم و تندنویسی کنم و بِبافم و خلاصه که عوضِ دائم خود را از چشمِ بقیه دیدن، برای دل خودم کار کردم، خوشحالم -از این-. از اینکه فکری اگر داشته‌ام به‌جستجوی سرمایه‌گذار نرفته‌ام و با هزینه‌تراشی سلب نکرده‌ام از خودم چیزی را و سرمایه‌گذاری را بتراشم که غارت بَرَد فرزندانِ خَلفم را و برای آثارم تعیین‌تکلیف کند، خوشحالم -محدودیت: خلاقیت و تجربه-. از اینکه خودم بوده‌ام خوشحالم –خودِ کم‌کارِ بی‌سوادِ مزخرفم-. از اینکه اجازه داده‌ام بقیه هم صحبت کنند -گوش کردم و لذت بردم- راضی‌ام. و از اینکه مواجهه‌ام با هر اثرم به‌چشمِ خودم تمرین تلقی شده و ماندن در تورنمنتِ خودم -و نه چیز دیگر-. از اینکه در دونفره‌ها نه منتقد موافق بوده‌ام نه منتقد مخالف (و چه خوش‌شانس بوده‌ام که گریختم از این!). از اینکه در دسته‌ی خیلی‌باسوادانِ «درباره‌ی الیِ فرهادی فیلم بدی‌ست چون‌که سرگیجه‌ی هیچکاک بهترین فیلم دنیاست» نبوده‌ام هیچ‌وقت…
البته -اعترافی کوچک- در جمع دوستان‌م مخبر بوده‌ام گاهی و مثلاً مچ‌گیری‌های این‌مدلی که در «عصیان» ساموئل خاچیکیان فلان دقیقه کاراکترش می‌گوید پنج گلوله برایش مانده اما هفت‌بار شلیک می‌کند(!) و لاکِ‌غلط‌گیرشدنی که راستیتش در ذاتم هست و از بچگی همزادم بوده؛ بیشتر هم برای خنده است این‌ها و تَه‌ش این می‌شود که اَندی وارهول و اِد وود هر دو داشته‌اند یک کار را می‌کرده‌اند! توی پرانتزْ برای پرسشِ «مخبر کیست» هم ارجاع‌تان می‌دهم به روزنامه‌ی ایران شماره‌ی پنجِ خرداد 1299 هجری-شمسی: «نواقص عدیده که در نمایش‌های سینما پالاس موجود است بالاخره مخبر ما را واداشته است که یکی از هزارِ آن را برای اینکه به لاقیدی و عدم تأمل منسوب نشود تذکار نماید…»؛ مخبرهای سینما آن‌طور که پیداست از منتقدانش قدیمی‌ترند!
خلاصه که احساس مثبتی دارم در کل اما خب این هم هست که –چالش مغزآب‌کنِ این روزها- کدام آدم عاقلی جای اینکه برود و بچرخد و بگردد و عشق و حالِ دنیای‌ش را بکند خودش را در معرض چالش‌های این‌چنینی -در فضای بسته‌ی ژورنالیستی و فرهنگی ایران- قرار می‌دهد! بارها و بارها نوشتن… مقاله‌ی تیتراژ در آثار وودی آلن‌م را 15 بار از نو نوشتم! و امروز که نگاهش می‌کنم حرص می‌خورم که چه‌طور پایانش را نتوانستم جمع و جور کنم تا منظورِ پیچیده‌ام را به مخاطب برسانم. مقالاتِ بلندِ آخری‌ام را که هر کدام را یک سال طول کشید تا به اتمام‌شان رسانم! انگار که سریال ساخته باشم!
نتیجه‌ی رنج‌های‌ من اگر گُلی داده، با گُلی که از نتیجه‌ی رنجِ‌های میازاکی –که از درد و عذابِ فیلمسازی می‌نالید- شکوفه زده تفاوت چشمگیری دارد –تاکید می‌کنم که خودم را هنرمند نمی‌دانم؛ من یک Film critic ِ غیرجدی و غیرمهم هستم آن‌هم به‌مدل خودم-؛ اما به‌درکِ من خاک و ریشه‌ی رنج‌های‌مان چندان متفاوتِ از هم و غیرمتلاقی نیست. به بارفیکس زدن شبیه است: هر کسی با نسبتِ مشخصی از وزن و توانِ خود درگیر می‌شود؛ انگار که تو وقتی که از طریق مطالعه و مواجهه -با عناصر مختلفی که در اطرافت موجود هستند- به درکی پرجزئیات‌تر از فرم می‌رسی (هرچند تعریفت با تعریفِ دیگری از فرم یکی نباشد) و تصمیم بر این می‌گیری طبق اصول و ترتیبی که فرا گرفته‌ای عمل کنی -سختگیرانه- و متمرکز شوی تا که حتماً کار بی‌عیبی ارائه بدهی، دردی را متحمل می‌شوی قابل‌درک برای دردکشیده‌ای دیگر: و این جهانِ مشترک مهم‌تری‌ست در مقایسه با جهانِ رقابتیِ ارائه‌ها.
درجهان ارائه‌ها «.When A Woman Seated beside a Vase of Flowers after 154 years would get tired» از جشنواره‌ی فیلم کوتاه تهران جایزه‌ی بهترین فیلم در بخش تجربی را دریافت می‌کند؛ فیلمی که در آن سعی کرده بودم پلک‌های زنی درون نقاشی‌ای از اِدگار دِگا، نقاش فرانسوی، را تکان بدهم. زحمت زیاد. سال بعد اپلیکیشنی برای موبایل‌ها عرضه شد که عکس و نقاشی‌های دلخواهت را در آن آپلود می‌کردی و پلک آدم‌های درون تصاویر را به‌آسانیِ آب‌خوردن برایت تکان می‌داد!
این البته مطلقاً در زیر سوال بردنِ فکرِ پشتِ اثر من تاثیری ندارد. من می‌توانم از پژوهش اثرم حرف بزنم، از ارجاعاتش، از بهانه‌ی ساختنش، از صدای خواب و بیداری‌ای که ساختم و اینکه آن صدا از کدام تجربه می‌آمد، از رنگ‌ها و از انتخاب نقاشی و ارتباط این‌ها با سایر فیلم‌هایم و سینمای صامت و سینمای اِکسپریمنتال و… من اگر کاری کرده‌ام می‌دانم چه کاری کرده‌ام و چگونه شد که خوب‌تر شد و چگونه شد که بدتر نشد؛ و مشخصاً این مهم است که به هنر معنا می‌دهد (جز این باشد می‌شود بداهه). اما خودمانیم، این دردسترس بودن، این اَپ‌های فوری/اورژانسی و یک‌بارمصرف، لوث نمی‌کند دنیا را؟ جهان رقابتیِ ارائه‌ها را؟
در جهانِ موردپسندتر (جهان مشترکی که من می‌توانم در آن خودم را کنار بزرگان تصور کنم)، من، مشغول مطالعه‌ام و پژوهش؛ مشغول خیال‌پردازی و استدلال و آزمایش و تجربه. آیا می‌توان تصویر را تا حدی از یک فیلم گرفت که هیچ نمانَد و همچنان سینما نامیده شود؟ وقتی صدا باشد و تصویر نباشد مخاطب می‌تواند پلیرِ کامپیوتر را ببرد در منوی تسک‌بار و فقط به صدا گوش کند؛ نه؟ اما خب اینکه دیگر فیلم نمی‌شود! پادکست است. پس چه‌طور می‌توانی کم کنی و تا چه حدی می‌توانی کم کنی و باز سینما باشی و مخاطب مجبور شود به زل زدن به تصویرت؟ به تصویری که هیچ در آن نیست و در عین حال نتواند که نگاهش نکند -مخاطب را می‌گویم-… نتیجه‌اش برای من: Nightly Prowls: Killing of the Affair.
هر حرکت باید دلیلی داشته باشد. هر صدا. هر تکان. من با تاریخی از خود همراهم. در تاریخِ من همه‌چیز نمی‌تواند در یک‌لحظه پدیدار شود و واجب‌الوجودطور همواره باشد. هر چیزی باید تکه به تکه -به‌آهستگی و بی‌خدشه به چیزی- خودش را در جایی از تصویر پیدا کند. من در تاریخ خودم ترتیب دارم. من تاریخ خودم را روزبه‌روز می‌سازم… و در عین حال هم‌سفرم با تاریخی از هنر نمایش (و نه صرفاً هنر سینما). ما قصه‌هایی داریم برای هم که می‌تواند کنار آتش گرم‌مان کند: می‌دانی هیتی‌ها سه هزار سال قبل چه‌طور از حرکت پرندگانِ در حال پرواز و پرندگانِ نشسته بر زمینْ نشانه می‌یافتند و آینده را غیب می‌گفتند؟ در همان دوران چینی‌ها به فرمان امپراتور وودی مشغول طراحی بازی‌های صدگانه‌شان بوده‌اند…
اخیراً مشغول ساخت فیلمی هستم که سوای از اینکه چه مدت روی خودِ ایده کار کرده‌ام، فقط هشت ماه است که مرحله‌ی صداگذاری‌ش را طی می‌کنم. تازه هنوز تصاویرش مانده و فکر نکنم زمانِ کل کار به ده دقیقه برسد! چه خستگی طولانی‌ای… ذهنم دیگر نمی‌کشد و این معضلِ تازه‌ی زندگی‌ام است. یک‌زمانی دلم می‌خواست فقط در فیلمسازی تا صد بروم (ایده‌های دیگرم در زمینه‌های دیگرم که به کنار!). نوشتن کتاب، ساخت مدرسه، برنامه-مستندهای چندگانه… امروز اما شدیداً احساس بازنشستگی می‌کنم و دنبالِ یک راه‌فرارم برای جمع کردن ایده‌ها یا حداقل کوچک‌تر کردن‌شان (از این کوچک‌تر؟!). تنبلی‌ام از طرفی حداقل در این سال‌ها مسببی بوده که همواره بیشتر از آنکه راه بروم و کوششی کنم و خلق کنم، بنشینم و فکر کنم و نشستن همواره برابر بوده با مطالعه‌ی چیزی. و این مِیل دیوانه‌وار به مطالعه و فیلم دیدن که انقدر زیاد شده که دیگر نگران‌کننده شده(!) و متاسفانه یا خوشبختانه از زمانی زودتر از معمول حال و هوای بازنشستگی و از کار افتادگی را در من به غلیان انداخته و از نشانه‌هایش اینکه یادداشتی که می‌توانست در چهل‌سالگی نوشته شود در سی‌سالگی نوشته شده (احتمالاً در چهل‌سالگی دیگر مرده‌ام!). یا نوع مواجه‌ام با پدیده‌های مختلف هنر که به سفت و سختی قبل نیست و انگار که رهاتر شده‌ام در برخورد با آثار مختلف، مهربان‌تر شده‌ام… در هر چیزی به دنبال آرامش می‌گردم و فیلم‌های فارغ‌بال و ملایمی که اکثریتْ از تماشای‌شان خواب‌شان می‌گیرد برایم تند محسوب می‌شوند.
پیرمرد شدم. در حوالی سال‌های اخیر چندصد جلد از کتاب‌هایم را رد کرده‌ام رفته و انگار که دوست داشته باشم اطرافم خلوت شود. پیش‌تر کلکسیونر قَدرتری بودم و عاشق کاردستی‌سازی (و عاشق فیلم «Les Astronautes» ساخته‌ی والِریَن بُروفچیک) و حسابی پیگیرِ اینکه فلانی که بهمان‌چیزم را برده چرا پس نمی‌آورد! امروز ولی از اساس نمی‌دانم بهمان چیز آیا اصلاً واقعیتِ فیزیکی هیچ‌گاه در کمدم داشته یا نداشته. سَدِ پتانسیلیِ غصه‌دارشدنم پُرتر شده و بالا آمده: زود به زود سَرریز می‌شود -در مقایسه با قبل-؛ و انگیزه‌ام برای کوه و سفر و گردشْ کمتر و کلاً کمی خسته‌ترم از همیشه. دلتنگِ تکه‌هایی از خانواده‌ام -نبودشان- که رفته‌اند از ایران و برخی هم که دیگر کلاً رفته‌اند -خرده‌های گوله‌شده- و دلتنگْ ‌به‌توانِ‌ هزارِ خواهرزاده‌های جانم که دیگر نمی‌توانم بغل‌شان کنم (هرچند بِه که علم و آدابِ آزادی‌خواهان را یاد گیرند تا مشقِ بی‌سوادی اِشغال‌گران را) و دربه‌در پِیِ قانع کردنِ پدرم که بنشیند و یک روزش را به من بدهد و اجازه‌ی ضبط صدایش را هم، تا که بنشینم روبه‌رویش و بگویم: می‌توانی از اوّلش را برایم تعریف کنی؟
عمیقاً خودم را درگیر با تاریخ چیزها احساس می‌کنم. اصالت ایده برایم به حاشیه رفته و دیگر اینکه با اثری مواجه شوم با ایده‌ای بکر لزوماً به هیجانم نمی‌آورد. تمامی این ایده‌ها را پیش‌تر کسی نمی‌توانسته خواب دیده باشد؟ چه کسی می‌داند که انسانی هزارسال پیش در دورترین نقطه‌ی آفریقا به چه فکر می‌کرده؟
فکر می‌کنم امروز بیشتر جذب این می‌شوم که بدانم هر کس باتوجه به ابزاراتی که داشته/خواسته و زبان و فرهنگش و زمانه و جغرافیایش، چه‌طور تخیلاتش را جسمیت بخشیده… دست کشیدن بر این فیزیک و لمسش برایم جذاب‌تر است تا کنکاش راجع به آن ایده. ایده می‌تواند قدیمی و تکراری شود و شاید هیچ‌گاه بکر هم نبوده (اصلاً از کجا معلوم که زمان خطی‌ست؟) و از طرفی -می‌پذیریم که- چه بسیار اجراهای فوق‌العاده و حیرت‌انگیزی که از ایده‌هایی نخ‌نما و کهنه نِمُو کرده‌اند. اجرا همیشه اصالت دارد: از آنجا که با پوست و گوشت هنرمند درگیر است -هر کس متفاوت است با دیگری-؛ با فیزیکِ تجسم‌یافته‌ی او در این زمان و در این مکان (کسی اما می‌داند ایده‌ها از کجا می‌آیند؟). دیدگاهم نسبت به قبل درباره‌ی اینکه “هنرمند چه کسی‌ست” تغییرات اساسی داشته، تعریفم از “فرم” نسبت به تعریفِ چندسال قبلم از این مفهوم کاملاً دگرگون شده، نسبت به تاریخْ دیدگاه‌های تحلیلی و سلکتیوشده‌ای -سلکتیوشده‌ی غیرمنتظره- به‌شکل غیرقابلِ کنترلی به جریان افتاده‌اند در ذهنم و ذهنم شروع می‌کند به فرض کردن و حدس زدن و ساخت روایاتِ احتمالیِ تاریخی -ذهنم دیگر پَس می‌زند “فقط” انبار کردنِ دیتا را-؛ دیگر هر کلمه‌ای را با بی‌دقتی به‌کار نمی‌برم و مکث‌هایم زیادتر شده؛ برای مثال دیگر نمی‌گویم عجب شاهکار اکسپرسیونیستی بود عاشق فضاهای اگزجره‌ش شده‌ام یا که عاشق غلوآمیز بودنش شدم چون‌که اکسپرسیونیستی بود! کنار هم قرار دادن این کلمات قرار است چه چیزی را برساند؟ حتی بی‌هوا شک می‌کنم که اصلاً در سینما (و نه هنرهای دیگر) واقعاً جریانی حاوی حداقل سی فیلم با نقاطی که بشود به هم متصل‌شان کرد و خاستگاه مشترکی داشته باشند به اسم اکسپرسیونیسم، داشته‌ایم یا نه (احتمالاً نداشته‌ایم) و این‌ها چه تفاوتی با دیگر هنرمندانِ آوانگاردِ اروپایی (فرانسه، اتریش، سوئد، دانمارک،…) داشته‌اند و همین می‌شود که یک‌دفعه یک‌کلمه کلاً از دایره‌ی لغاتم پرت می‌شود به بیرون و بیشتر و بیشتر و ناگهان منم کم‌کم و یک دایره‌ی خالی -از لغت-.
اصلاً راستش را بخواهید به نام‌گذاری و اسم صدا کردن دیگر کمتر مایلم. انگار که توضیح هر چیزی برایم مفصل‌تر شده باشد و ایده‌ی اینکه بی‌آییم منظوراتِ بزرگ‌مان را با کلماتِ کوچک بیان کنیم را عاجز می‌دانم از رساندنِ منظورم به بقیه و به خودم. معرفی خودم هم شامل همین حکایت است؛ چه‌طور می‌توانم خودم را کوتاه معرفی کنم به کسی؟ من که هستم؟ شهریار هستم قاعدتاً… تا جایی که خودم درجریانم… فردی هزارتکه -چون بقیه؛ نه؟- که یکی از تکه‌هایم مِیل به حرف زدن درباره‌ی فیلم‌هاست (اصلاً می‌توانم بگویم Film critic هم نیستم و همین عبارتِ قبلی -بیرون از پرانتز- شاید کافی باشد و رضایت‌بخش‌تر)، آن‌طور که خودم می‌بینم‌شان یا آن‌طور که خودم دوست دارم دنیای‌شان را بعد از پایان ادامه دهم. خیلی از چیزهای دیگر دنیا را هم از دل سینما می‌بینم و دست خودم نیست و شاید به همین دلیل است که از هر چیزی در این دنیا بیشتر از همه به سینما چسبیده‌ام. مثلاً مدتی پیش که برای اوّلین‌بار در عمرم به مسجد جامع عتیق اصفهان رفتم کاملاً بنای منظور را (بنای شاهکار منظور را) مثل فیلم‌های سرگئی آیزنشتاین می‌دیدم. یا خیلی از نوشته‌های ادبی‌م یا ساختنی‌ها و طراحی‌هایم که دوستانم می‌گویند شبیه فیلم شده یا چیزی شبیه فیلم. جالب که -باوجود این‌همه فیلمی دیدنِ همه‌چی- از آن‌طرف به‌نظر می‌رسد نقاشی بیشتر از سینما در ذهنم موقع ساختِ خودِ فیلم پرسه می‌زند -ناخودآگاه- (اساساً سینمای اکسپریمنتال زیرژانر نقاشی‌ست –تا که ادبیات- و ابتدایی‌ترین ابزارش که همان رنگ و کاغذ است گواهی‌ست بر این نظر و باقی ابزاراتش هم انگار مشتقاتی‌اند از همان دو) و باز این دایره‌ی در چرخش که نقاشی را هم -به‌طور مجزا- خیلی از اوقات با خوانشی سینمایی زیر ذره‌بین می‌برم (و البته خب این‌ها همه در مبنا هنر نمایش‌اند)؛ شما چی؟ ارتباط آثار Masayasu Uchida را با سینما نمی‌توانید بیابید؟ یا Claude Monet را؟ یا Andrew Wyeth را؟ یا Giotto را؟ تاریخ نقاشی‌های سه‌لتی را می‌دانید (فریدریش اِنگلس: تعریف یک مفهوم یعنی تاریخ آن مفهوم) آیا؟ کتاب «شاهکارهای نگارگری ایران» را تورق کرده‌اید تابه‌حال؟
دنیا را خیلی بزرگ‌تر از چیزی که پیش‌تر به‌نظرم می‌آمد می‌بینم. دلم چیزهای بیشتری از دنیا می‌خواهد اما خستگی و پیری امانم را بُریده (پیرتر شوم چه‌قدر بدعنق شوم!). همین نوشته‌ی درجریان که می‌خوانید در ابتدا قرار بود -در ذهن خودم- شرحی باشد بر نقطه‌ی عطفِ دوّم فیلم‌بینی‌ام و مواجه‌ی هماهنگ‌نشده‌ام با آثار بیلی وایلدر -که زندگی‌م را تکانی داد بزرگ‌تراز زمین‌لرزه‌ی ایلیس- اما خب بعد از مجموعه‌ای از بررسی‌هایِ مجددْ ذهنیْ آن‌قدر آن‌نوشتار طولانی به‌نظرم آمد و نگارشش سخت که رهایش کردم و با بداهه‌نویسی رسیدم به نقطه‌ی عطفِ نخستْ که قرار نبود اصلاً حرفی از آن در میان باشد! آیا این سِیر، آورده‌ی چیزی‌ست جز کهولتِ ذهنی و ناتوانی جسمی؟ می‌خواستم آن بشود اما این شد! قضیه بیخ پیدا کرده؛ دیگر دلم چیزهای کوچک را هم اگر بخواهد انگار که نمی‌شود. می‌خواهم و نمی‌شود… مدتی پیش با تماشای مستند-سریال «Chef’s Table» دلم خواست که –مجدد- آشپزی را سر گیرم… مدتی قبل‌تر بعد از گفتگو با ناخدا ابراهیمی (که امسال فوت کردند) و قدم زدن در بندر کنگ دلم می‌خواست که دریانورد شوم… چه می‌شوم من درنهایت… قهرمانِ جلد سوّم دُن کیخوته دِ لا مانچا نشوم صلوات.
مشکل اصلیْ مشکلِ زمان است؛ این زمان لعنتی. اِی کاش لااقل پانصد-ششصد سالی عمر می‌کردیم تا کمی بیشتر کارهای مختلف و جدید را تجربه کنیم، با ذهنی آسوده‌خاطرتر: سفرهای بیشتر، ملاقات با آدم‌های بیشتر، تجربه‌های بیشتر، کلماتِ بیشتر… البته: تا جایی که سیر نبینیم، به‌اندازه‌‌ی خودمان.
گاهی تخیلاتم به‌قدری در موضوعی قوی می‌شوند که فکر می‌کنم -در حین راه رفتن و نَنِشستن- نکند قبلاً واقعاً مثلاً دزد بوده‌ام من؟ یا مدیر یک سیرک؟ نکند یک بِهْکْشو بوده‌ام؟ اِی کاش اگر پای قضیه‌ای چون تناسخ در میان است حداقل عکسی چیزی از خودم در زندگی‌های مختلف داشتم که -پیش از غافلگیرشدنم- می‌پرسیدم ازشان این موضوعات را. زُهای عزیزم چندمدت پیش این نظرِ فوق‌العاده را مطرح کرده بود –چیزی شبیه این را البته- و حسابی ذهنم را به خود مشغول: می‌گفت که زمان هیچ‌گاه صفر نمی‌شود. و هر بازه‌ی عددیِ زمان را تو می‌توانی به بازه‌ای کوچک‌تر تقسیم کنی و مجدد هر بازه را به بازه‌ای کوچک‌تر. پس، وقتی ایستایی‌ای در زمان نیست (چون میان دو عدد همیشه عددِ دیگری هست و صفر نمی‌شود و فقط کوچک و کوچک‌تر می‌شود)، زمان در عکس هم متوقف‌شده نیست و عکس در بازه‌های زمانیِ بسیار کوچک، مشغول تکان خوردن است؛ مشغول زندگی کردن.

به‌مورخه‌ی اوّل اسفند/ نهصد و چهل و پنجِ جلالی باستانی