در حال چک کردنِ ایمیلهایم بودم که به پیامی/واقعهای برخوردم عجیب و غریب؛ از آنهایی که ناگاه چون حضرت ملکالموت و ناموقع چون صحرای محشر پرده مینمایند و انگاری از جهانی دورتر و عقبتر و آنسوی ستارهها و همراه نورِ تمامشدهشان آمده باشند که ستارهای دیگر را روشن کنند. خیره نگاهش کردم… چون ستارهها… زمینی بود اما.
شخصی برایم مطلبی ارسال کرده بود؛ موضوع: نقد و بررسی یک فیلم خارجی. فرستاده بود تا در نشریهای منتشرش کنم. تا اینجا البته همهچی هنوز سر جایش است. اما… چهطور بگویم… بخش عجیب و غریبِ این خاطره را… چگونگیِ غیرزمینی بودنش را…
تصور کنید: آن شخص، در شروع نقدش، نوشته بود: «به نام خدا».
خشکم زده بود…
یعنی چه؟
منظورش چه بود!
نمیدانستم باید چه کنم…
غریب بود، خیلی.
چرا؟
چرا غریب بود؟
شروع شد؛ یک درگیری دیگر-با خود: چرا اینکه کسی در شروع نوشتهاش بنویسد «به نام خدا» باید مرا اینقدر –زیاد- متعجب میکرد؟ نه عبارت اشتباه نوشته شده، نه جایگاهش (شروع نوشته) بیمورد است، نه مفهومش بد…
پس مشکل کجاست… یکچیزی اینوسط جور درنمیآمد. آیا چشمم به دیدنِ این عادت نداشت؟ بههرحال در سالهای متمادی، هم از روی علاقه (با دنبال کردن نشریات سینمایی)، و هم از روی ایجاب شغلیام (راهاندازی پروژهی کافه نقد و ایضاً کار در تعدادی نشریهی کاغذی)، خواندههایم تنها در زمینهی نقد و بررسی فیلم عددی پنجرقمی بود؛ و در این تعداد، هیچگاه نشده بود ببینم کسی در شروع نوشتهاش بنویسد «به نام خدا» (شاید هم شده، ولی آنقدر کم و کوچک بوده که دیده نشده و درخاطر نمانده)؛ پس، آیا میتوانست توجیهی روانشناسانه داشته باشد؟ (روانم مشکل داشت یعنی؟)
شاید. شاید هم نه. حقیقتش را بخواهید خیلی نمیتوانستم این را قبول کنم (سالم بودم خب!). درونم این منطق را پس میزد؛ چرا؟ هنوز نمیدانم.
از طرفی، در همهی این عمرِ کوچک، کم هم نبوده دفعاتی که عبارت مذکور را در جایجایِ هر چیزی اعم از کاغذها و مقواها و بیلبوردها و درب و دیوارها و خلاصه هر جسمی که بشود روی آن چیزی نوشت، مشاهده کرده باشم. بهواقع سوای از اینکه کم دیده بودم، زیاد هم دیده بودم! خب حالا این را چه میگویید؟
موضوع را برای برادر و خواهرم تعریف کردم.
از آنجایی که میخواستم بخشی از منطق «یکچیزی اینوسط جور درنمیآید» را راحتتر برایشان توصیف کنم (چون خیلی اهل اینقبیل مطالعات نبودند)، این نکته را که هیچگاه در این سالها نوشتهای با این شروع ندیدهام را، با کمی متعلقات و شرح اضافات، برایشان تبیین کردم؛ الان که فکر میکنم… میدانید… واقعاً طوری مطرحش کردم –حالا خیلی بهخاطر ندارم چهطور- که مشخص باشد دلیل غیرعادی بودنِ این موضوع فقط این نیست که تا به حال ندیده بودم کسی در شروع نقدش و… القصهای که شرح داده شد؛ و اینکه دارم این نکته را مطرح میکنم– برای شما برادر و خواهر عزیز- تنها از این سبب است که یک شمایل کلی از مجموعه مشاهداتم را دراختیارتان گذاشته باشم تا این موضوع/فرضِ نخست را هم در هنگام نتیجهگیری و حدسهای احتمالی در نظر داشته باشید.
برادر و خواهرم سر تکان دادند، که یعنی گرفتند نکته را، اما خب… نمیدانم ولی شاید خیلی متوجه منظورم نشدند…این را وقتی فهمیدم که بحثْ بیشتر جریان گرفت و دیدم این دو نفر تنها چسبیدهاند به همان نکته و وِلکن هم نیستند! لذا بحثمان چندان راه به جایی نبرد و نزدیکانْ خیلی عمیق نشدند در قضیه -آنطور که من انتظارم میرفت-… چکیدهی آن بحث شد: تعدادی فحش و ناسزا حوالهی بنده: که از بس بیایمان و سستعنصر و گناهکار و مفسدفیالارض شدهای که آوردن نام خدا در شروع نوشتهای برایت غیرعادی بهنظر میرسد و بگو ببینم تو اصلاً میدونی خدا کیه و آخرینباری که مسجد رفتی –جز برای رأی دادن و همان رأی هم توی سرت بخورد- کِی بود و…
لازم به ذکر اینکه خواهرم تعدادی –بهاندازهی کافی- فحشِ دیگر هم پیوست کرد به صاحبان همهی آن نوشتههای پیشتر خواندهام –همان عدد پنجرقمی- که درِشان این عبارت ذکر نشده بوده است! (فعلی که به کار بردم درسته؟!)
شب خوبی نبود.
این تجربه، سببی شد تا موضوع را برای کس دیگری مطرح نکنم. اینها که خواهر و برادرم بودند و من را میشناختند –و شاید به همین دلیل!- چنین برداشتی داشتند. دیگر چه رسد به بقیه.
ذهن من اما همچنان مشغول… چرا آنروز، وقتی آن ایمیل را باز کردم، از آنچه دیدم، آنقدر –زیاد- متعجب بودم.
نتایج که نه، اما خب چیزهایی به ذهنم رسید. دوست داشتم آنچیزها را به عنوان شروع و بهنیت اوّلین پُست این وب، با شما -خیالینتر از واقعیت- مشترک کنم؛ تا هم بهانهی خوبی برای شروع داشته باشم، هم نظرم را به دیگران بگویم (دارم میتِرکم) و هم با بستنِ بخش کامنتْ خیال خود را راحت از –لااقل- نشنیدن بعضی قضاوتها!
برای تاکید براینکه افکارم، نتیجهگیریهای عمیق و فلسفهمابانه نیستند، جای بیانِ مستقیمِ آخرین نکاتی که در طول این فکر کردنها برای خودم فهرستبندی کردهام، روند کلی تحقیق و شرح آنچیزی که بر من گذشت را، تا آنجا که یاد دارم، گزارش میکنم:
اوّل از همه رفتم سراغ یکی از نشریههای هنریام، از وسط بازش کردم. در شروع هیچکدام از نوشتهها، عبارتِ منظور که بهانهای بوده است برای نگارش این پُستِ نخست، را، مشاهده نکردم، که البته این عدممشاهده، برایم چندان غیرقابلپیشبینی نبود. رفتم روی جلد (نه با پا)، نبود. ورق زدم؛ تبلیغات بود. ورق زدم، فهرست و مقدمه و… باز هم نبود. کمی فکر کردم؛ نشریه جلویم باز بود. در همینحین که داشتم نگاهی طولانیتر به فهرست میانداختم (که ببینم در آن سالی که نشریه را خریدهام، باتوجه قیمت پرداختی، ارزشش را داشته یا نه) مسئلهای ذهنم را درگیر کرد: در یک نشریه که ما با طیف گستردهای از نوشتهها طرف هستیم، همینکه یکبار در آغاز نشریه ذکر شود «به نام خدا»، کافیست. حذف به قرینه. بله خب، این منطقیتر و ادبیتر است. اینکه بالای هر نوشتهای ذکر شود اصلاً وجههی زیباییشناسانهی کار را خراب میکند و بعد هم آن عبارت را تکراری و عادی و بهمرور خالی از انرژی… اصلاً فلسفهی وجودیاش در معنا خدشهدار میشود! بله! این درست است! البته لازم به ذکر است نشریهای که در دستِ من بود کلاً «به نام خدا» نداشت. خیلی ضدّجریان بود لابد. نشریههای دیگری را مرور کردم… که خب آنها هم نداشتند. راستش را بخواهید من اساساً خودم خیلی آدم همراه با جریانی نیستم حالا و طبیعیست که نشریاتی که میخوانم هم نوعی از بازتابِ من باشند –یا شاید هم این بازتاب آنهاست در من. حالا! بگذریم! نمیخواهم روی این طرف یا غیرطرفِ جریان و کدام جریان بودن خیلی متمرکز شوم. کتابهایم اینگونه نبودند قطعاً! پس باید مطمئن میشدم. مرورشان کردم، بله! در شروع کتاب آمده «به نام خدا» ، و دیگر در شروعِ هر فصلی باز نیامده «به نام خدا» و «به نام خدا» و…
بله، حذف به قرینه. این نکته را همانلحظه برای خواهرم مَسیج کردم (تلگرام فیلتر بود). خواهرم گفت که: نه! من (خودش) موقع جزوهنویسی، سر هر فصل که میرسیدم آنبالا مینوشتم «به نام خدا».
گفتم: آفرینبهتو؛ و قطع کردم. و دیگر او را در جریان ادامهی روند تحقیقاتم قرار ندادم (مگر اینکه در حال خواندن این پُست باشد و در جریان قرار بگیرد -که بعید هم نیست-).
بگذریم… کتاب مهمتر از فصل است دیگر… نه؟ کلیتر است، کتاب دربرگیرندهی فصل است. کتاب هویتِ اصلیست و فصلها… آمم… نمیدانم اینجا به فصلها چه واژهای میتوان اطلاق کرد وانگهی نسبت هر دویشان با هم یک چیزی در مایههای نظریههای وحدتِ وجود است بهگمانم و از همان قماشاند بهنظر اما مطمئناً این فصله آن کتابه نیست!
نویسنده، در شروعِ شروعِ کار خود یکبار میگوید «به نام خدا» و تمام.
هرچند… کمی فکر کردم و خب… با کمی تحویل گرفتن خودم، با چالش دیگری روبهرو شدم: خودت مگر نویسنده نیستی؟ شده در شروعِ شروعِ نوشتهای بنویسی «به نام خدا»؟ یا در شروع یک دفتری… نه واقعاً نشده!
البته شده، در بعضی کتابهایم (چرکنویسها)، در شروعشان (با یکیدو صفحه اینوَر و آنوَر) معادلِ عبارت مذکور را بهکار بردهام (بیشتر اوقات شعر نوشتهام: اِی نامه که میروی بهسویش…). اما به طور کلی نه واقعاً… کم نوشتهام «به نام خدا». در مقالاتم که اصلاً! چرا؟ نمیدانم. ولی مطمئن بودم و هستم که این موضوع ربطی به جنبهی دینی قضیه نداشته و ندارد. راستش احساس میکنم –و میکردم-… وقتی مینویسم… شاید جزئی از یک کتاب بزرگترم. بخشی از یک چیزی هستم که پیش از من نوشته شده و من دارم صرفاً صفحاتی از آن را کامل میکنم -سیاهمَشق-. واقعاً چنین حسی دارم…
یا داستان کوتاه که مینویسم، همیشه آن را در مجموعهی بزرگترِ داستانهای کوتاهِ خودم تجسم میکنم. بهنوعی میشود گفت در ناخودآگاهم این را پذیرفتهام که پیش از من، شخص دیگری –در کوچکترین سطحش: خودم- در مقدمه آورده که: «به نام خدا».
آن ایمیلِ لعنتی، شاید برای همین عجیب و غریب بود. شخصی –که یاد دارم آماتور هم بود و از متنش مشخص بود که به احتمال نَود و نُه درصد اوّلینبار در عمرش هست که مینویسد- خود را جدای از آن چیزِ کلی فرض کرده بود. انگار نه انگار که دارد در یک نشریهای مینویسد و آن نشریه قرار است فقط یکبار، در آغاز، ذکر کند «به نام خدا» و لاغیر. پس دیگر همه میروند زیر سایهی یک چتر. آن شخص فراموش کرده بود –احتمالاً نمیدانست- که وقتی راجع به یک فیلم مینویسد، دارد از درونِ همهی فیلمهای دنیا و مشتقاتشان –نوشتهها، پشتصحنهها، حواشی،…- مینویسد و مسیر را رد میشود. دارد از سینما حرف میزند… دارد چیزی را ادامه میدهد که پیشتر آغاز – و شاید تمام هم- شده… و وقتی مینویسد: دارد با تاریخِ ادبیات سر و کله میزند؛ با همهی فرمها و تحولاتی که بهخود دیده (رجوع به تاریخ) و خواهد دید (پیشبینی تاریخ).
آن شخص آماتور بود. برای همین نمیدانست که نباید ادعا داشته باشد: من آغاز میکنم.
به اینجا که رسیدم، دو موضوع دیگر ذهنم را درگیر کرد!
اوّل: آیا آماتور بودن یک فکر، بهمعنای خلوصِ بیشترش، و پاکی آن فکر نیست؟ شاید من که خودم را باتجربهتر فرض میکردم آنقدر دور شده بودم از خلوصِ خود که دیگر حتی بدیهیترین آموزشهای اوّلیه –اوّل یادِ خدا- را یاد نداشتم… (البته خب این هم هست که در لفظ پاک بودن، واژگان دیگری هم تداعی میشوند: چون بیاطلاعی، و بیاطلاعی برابر است با احتمالِ خطا کردن. آیا دورتر شدن ما بهمعنای انگیزهمان برای دوری از خطاکاری و خامیِ اولیهمان نیست؟ آیا این، کنش آگاهانهی ما نیست؟)
دوّم: قرآن که از آن بهعنوان معجزهی الهی نام برده میشود، در ابتدای هر سورهاش معادل این عبارت ذکر شده است؛ خب… این را چه میگویی؟ نمیشود که… درسِ دُرستیست… اگر بشود که…کجای دلم بگذارم اَحسن القصص و ما شابه ذلك را پس؟ آن هُوَ که خودش سرِ طناب است…
باز هم کمی فکر کردم… مثل همین الان… بهنظرم رسید –میرسد- که… دیگر خیلی پرت شدم از قضیه!
این وب قرار است صرفاً بازنشر بخشی از کارهایی که میکنم –با تاکید: بخشی- باشد؛ نه اینقبیل حرفهای حساس…
این پُست صرفاً یک نوشته بود و نه بیشتر. و البته نوشتن هم بخشی از کاریست که میکنم.
و اینکه واقعیتش من دیگر خیلی جلوتر از این هم نرفتم –هم آنروز، هم امروز- احتمالاً کسی صدایم کرد و حواسم پرت شد! بعد هم من انقدر مشغله دارم که…
امروز صبح در حال و هواییام (شاید صبح دیگری نباشم) که دوست نداشتم پُستِ اوّلم را از وسط کتاب شروع کنم؛ از طرفی هم نمیدانستم در شروع چه میشود گفت (همیشه شروعِ نوشتههایم عذابآورترین بخش نوشتهام است-به شروعِ ضعیف همین نوشته دقت کنید!)؛ یاد این خاطره افتادم. شاید خیلی پرت باشد به رویکرد آتی وب… شاید بهتر باشد حذف شود، همین الان که دارم ادامهاش میدهم… آخر ازطرفی آدمی نیستم که زحمتِ نیم ساعت نوشتنم را دیلیت کنم. نوشتم دیگر…
430 num s