سهقلوها روی صندلی غذاخوریشان نشستهاند و به نِیِ آبهویجشان –صدای هورتَش- و شکستنِ رویهی تخممرغهای نیمهعسلی –تِقتِق- مشغول. نورِ آفتابْ گلهای سفیدِ گلدانِ سفیدِ مامان را از خوابْ بیدار کرده و نارنجیِ لباسِ سهقلوها را پرتقالیرنگ –جز یکیشان که فقط پوشک شده-. عجب آغاز دلانگیز و روشنی!
قصه، خمیازهی اوّلِ صبحش را میکِشد و سرش را میچرخاند سمت پنجره و این نورِ خوبْرو -کوچولوها هم بالتَبَع سرشان را میچرخانند به همان سمتی که قصه دارد نگاه میکند-. آسمان آهستهآهسته دارد هر کدام از ابرهایش را به یک سو میفرستد و روز آهستهآهسته دارد شروع میکند به حرکت کردن.
کمی که از روز میگذرد –از ارتفاعِ آبهویجها کاسته شده و موهای سهقلوها درهموبرهمتر- نقطهای از آن دورترها، از وسطِ وسطِ آسمان، خودش را به سهقلوها نشان میدهد –یکهو- (انگار که کسی با مداد چیزی کشیده باشد وسط یک صفحهای که تا همین چند عقربهی پیش خالی بوده)؛ و بعد آرامآرام، همینطور که جلو میآید –که باعث میشود کوچولوها هم متعاقباً سرشان را جلو ببرند-، شروع میکند به بزرگ و بزرگتر شدن –همچنان آرامآرام-.
نقطه، آهسته میآید و تند. کمکم پیداست که پرندهایست. با بالهایی بزرگ و بالزدنی یکّه و غریب (هم شبیه پرندهها و هم متفاوت با پرندهها؛ انگار که از قصهی دیگری آمده باشد). یکی از کوچولوها، با خودش فکر میکند که چه پرندهی گندهی عجیبی! هیچوقت تابهامروز نه در حیاطِ خودِشان و نه در پارکِ خودِشان چنین پرندهای را ندیده بوده است تابهامروز! این نکته را به بقیه هم میگوید. بقیه هم با تائید سرشان را تکان میدهند: چه پرندهی گندهی عجیبی…
پرنده از دورها میآید و نزدیک میشود و نزدیکتر و سهقلوها با چشمانی گِرد، به حرکتِ خیالانگیزِ پرنده، که حالا دیگر پرنده نیست و موجودیست غولپیکر، خیره؛ تابهحال چیزی به این گندگی در تمام عمرشان ندیده بودند –حتی گندهتر از استخرِ خانوم مهربونِ همسایه/دوستِ مامان-. دهانشان هم باز و پرنده انگار که با صدای ماشین بابا –قامقامقام- میآمد که برود درون غارِ گشنگیشان. نزدیک و نزدیکتر. در هر پلکزدنی متفاوتتر. و در انتهای این مسیرِ راستْ مصممتر و تندتر و ناگهانیتر. پرنده بیاینکه از مسیرش منحرف شود، یکراست آمد و آمد و آمد، سمت شیشهی پنجرهی خانه -که بابا به تازگی میز صبحانهی سهقلوها را گذاشته است دقیقاً کنارش- و بدون هیچ توقفی –پرندهی گندهی عجیب-، و هیچ کنترلی، محکم خود را به شیشهی پنجره کوباند و یکهو با یک صدای بَم و لرزانندهای، افتاد روی زمین –پشت شیشه، داخل بالکن-.
سهقلوها به چشمهای روشن و شفافِ یکدیگر نگاه میکنند. مامان از آن تَه، آهسته سرش را از چارچوبِ دربِ حمام بیرون میآورد تا ببینید کوچولوهایش دستهگلی به آب دادهاند آیا؟ از حیلهی قصهگو، صدای سشوار نمیگذارد که مامانی درستْ جنس صدا را تشخیص دهد و احتمالاً دارد با خودش فکر میکند که احتمالاً یکی از بچهها تخممرغِ نیمهعسلیاش را زمین انداخته احتمالاً و خب بعدش هم –او که چیزِ پرخطری احساس نکرده- وقتی میبیند سهقلوها سرجایشان هستند و کسی هم گریه نمیکند پس احتمالاً بازیشان گرفته و، خب، به همان شیوه آرام باز سرش را از چارچوب درب برمیگرداند به داخل حمام و ادامهی کارهایش را، خب، جلو میبرد.
سهقلوها اما؛ بعد از برخورد پرنده با شیشه، دیگر ندیدنش –پرنده را-. پرنده آن پایین بود و کوچکیِ کوچولوها اجازه نمیداد سرشان را از بالای میز و از پشت گل و گلدانِ سفیدِ مامان رد کنند و آن پایین را ببینند. فقط صدای نوک زدن پرنده به پایین شیشه را میشنیدند و فقط این را میدانستند که پرندهی گندهی عجیب میخواهد بیآید داخل خانه –برای چهاش را هم نمیدانستند-.
اوّل، یکیشان از بقیهشان میپرسد که آیا پرندهی گندهی عجیب، آبیرنگ بود؟ مثل رنگ ماشین بابا. آنیکی پاسخ میدهد که اگر آبی بود الان باید از شیر آب بیرون میآمد نه از پنجره –ربطی هم به ماشین بابا ندارد-؛ پس درنتیجه پرنده سبز بوده.
اما آنیکیدیگرشان معتقد است پرندهی گندهی عجیب اصلاً رنگ نداشته و ما رنگِ پرنده را هنوز بلد نیستیم و بهتر است مامان را صدا بزنیم تا بیآید و رنگ پرنده را بهمان بگوید.
ولی خب صدای آقای سشوار نمیگذارد مامان صدای نوکزدنهای پرندهی گندهی عجیب را از پشت دربِ پنجره بشنود –این را آنی که معتقد بود پرنده سبزرنگ بوده میگوید-؛ ما هم که هنوز حرف زدن به زبان مامانباباها را بلد نیستیم که بخواهیم مامان را صدا بزنیم –این را هم همان گفت-.
سهقلوها بیست دقیقهی تمام، راجع به پرندهی از دیدِ ما غولپیکر و از دیدِ خودشان گندهی عجیب با یکدیگر گمانهزنی کردند (برای اینکه موقعیتِ مدّنظر را خوب تصور کنید حتماً لازم است که در این بخش قصه، خواندنِ متن را متوقف کرده و بیست دقیقه آواهای مخصوصِ برای ما نامفهومِ کودکان را با زبانتان بیان کنید؛ با زبانتان، نه با فکرتان. و بعدِ این کار باز بیآیید سراغِ باقی قصه).
حرفشان به اینجا که میرسد که چهطور پرنده اگر خُردهکیکهایی که تَهِ فِرِ کیکپزیشان جامانده را بخورد تبدیل میشود به کیکِ پرنده، یکهو صدای زنگ تلفن –دینگدینگ دینگ دینگدینگ- از داخل حمام به گوش میرسد. چه عالی! زنگِ مخصوصِ موبایلِ باباست! بچهها ذوق برشان میدارد –ذوقِ بیصدا (همراه با دست زدن به لبها و تکان دادن انگشتهای پا)-. مامان سشوارش را خاموش میکند. سکوت میشود. صدای چرخدندههای پشتِ یخچالشان هم قطع میشود؛ و صدای چکّههای آبِ شیرِ سینک –صبر میکنند و خودشان را قلمبه آن بالا جمع نگه میدارند-. پرندهی عجیب هم که میبیند همه یکهو ساکت شدند دیگر به شیشهی پنجره نوک نمیزند.
صدای دینگدینگ دینگ دینگدینگ قطع میشود –جواب داد؟-؛ اما صدای مامان نمیآید –جواب نداد؟-.
مامان از حمام ابتدا آرام بیرون میآید و بعد میدود میرود داخل اتاقِ خودش و بابا. صدای قیژِ کمد به گوش میرسد. چند عقربه بعدْ دوباره صدای زنگ تلفن: دینگدینگ دینگ دینگدینگ. و صدایِ «بله»ی مامان.
مامان روی تخت دراز میکشد، کمتر حرف میزند، و پاهایش را که از چارچوبِ دربِ پیداست چندباری میاندازد روی همدیگر –چندباری این روی آن و چندباری آن روی این-؛ چه خوششانسیای که گل و گلدانِ سفیدِ مامان آنورِ میز است نه اینورِ میز و سهقلوها توانستد این تصاویر را ببینند؛ نصفهست اما خوب است. صدا اِی کاش بیشتر بود. سهقلوها خیلی سعی میکنند بفهمند که مامان و بابا دارند به هم چه میگویند؛ کنجکاوند. اما نمیشود. یکیشان که سعی میکند لبخوانی هم بکند –از روی عکس بابا از روی یخچال-. اما باز نمیشود.
یکی از کوچولوها آرام درِ گوشِ یکیدیگرشان زمزمه میکند که قرار است امشب با مامان و بابا بروند بیرون و پس بهتر است که زودتر تخممرغهایشان را بخورند تا زودتر بزرگ شوند –حالا خود دانی-.
کوچولویی که این را شنید باتعجبْ -بهمدلِ خاصِ خودش- شروع کرد به فکر کردن؛ خواست قاشقِ تخممرغش را دست بگیرد که دید دستش نمیرسد به قاشق –اگر دستش نمیرسید پس قاشق چهطور رفته بود آنجا و کدام دستی که نمیرسید قاشق را گذاشته آنجا؟-. کمک میخواهد از بقیه. چندبار کمک میخواهد. و چندبارِ دیگر هم کمک میخواهد. آنیکیدیگرشان غر میزند که مامان داره با بابا حرف میزنه یهکم ساکت شین از پرندههه یاد بگیرین؛ من قاشقِ تو رو میدم بعداً. قبول میکند آنیکی. ساکت میشود و ساکت که میشود آنیکیدیگرشان ادعا میکند که دارد صدای نَفَسهای مامان را میشنود -حالا که ساکت شدید-. اینیکی هم تائید میکند و زیرزیرکی و بیصدا همزمان که به صدای نفسهای مامان گوش میدهد با آنیکی دستش –دستِ دیگرش- قاشقش را برمیدارد –از همان اوّل هم باید اینیکی دست را امتحان میکرد- و قاشق را میگیرد به سمتِ نورِ خورشید تا ببینید زورِ نورِ خورشید قویتر است یا زورِ نورِ قاشق.
تصویرِ پاهای مامان از چارچوبِ دربِ اتاق خارج میشود –مامان دیگر روی تخت نیست-. چند عقربه که رد میشود، مامان، بیتلفن، از اتاقِ خودش و بابا میآید بیرون و میرود دوباره به داخل حمام. بعد یکلحظه –انگار که چیزی یادش آمده باشد- سرش را از چارچوبِ دربِ حمام بیرون میآورد –مثل دفعهی قبلی- و میگوید: بابایی امشب نمیاد خونه.
و بعد دوباره سرش را -به همان شیوه- از چارچوب درب برگرداند به داخل حمام.
چه بد! چه افتضاحی! بچهها حسابی دمغ میشوند… پرنده چیزی میگوید؛ و بعد بهجای دوباره و دوباره نوک زدن، بالهایش را بههم میزند، بلند میشود و اوج میگیرد و پرواز میکند و میرود به همان نقطهای که یکزمانی از آنجا آمده بود.
یکی از سهقلوها به بقیه میگوید که پرندهی عجیب احتمالاً با بابا کار داشته و حالا که فهمیده بابا نمیاد خونه، رفت جای دیگهای تا بتونه بابا رو پیدا کنه.
منطقی بود. برادر و خواهرش هم این نظریه را تائید کردند.
شب که شد، همهشان خواب پرندهی عجیب را دیدند. پرندهای که از آن دورترها آمده بود سمتشان و عقربه به عقربه گنده و گندهتر شده بود و تازه یک چیزِ دیگر هم راجعاش وجود داشت که این چیزِ دیگر را فقط سهقلوها میدانند (شاید البته شما هم شک کرده باشید که اینوسط باید یک چیزِ دیگر هم باشد؛ نه؟) و رازیست بین آنها و قصهگو… بله… سهقلوها تا صبح رویابازی کردند… رویایی که خودش قصهها و ماجراهاست و همهش هم باید با آواهای مخصوصِ خودشان برایتان نقل شود –که بنده هم خیلی به آنها مسلط نیستم و از ذکرشان کمتوان-.
شبِ بعد بابا میآید خانه. چه شب قشنگی… سهقلوها با شادی و دلتنگی، احوال پرندهی گندهی عجیب را از بابا بارها و بارها میپرسند –بابا را وِل نمیکنند درواقع-. بابا هم همینطور که با مامان حرف میزند و همینطور که از دستِ سهقلوها غش کرده از خنده، حرفهای کوچولوی کوچولوهایش را دائم با تکانِ سر تائید میکند و با دستهایش اَدای پرندهها را برایشان در میآورَد.
1592 num s