هرچه فیلمی در برقراری ارتباط با مخاطب و بودنِ آنچه که باید و میخواهد باشد، ناتوانتر عمل کند و در باتلاق عجز و ابهام خود بیشتر غرق شود، از آن طرف مخاطبی که بارها در هنگام تماشای فیلم تصمیم بر ترک کردن سالن سینما را گرفته و هربار به دلایلی منصرف شده، سوالاتش صریحتر و توهینآمیزتر خواهد بود و در دیدن همان باتلاقی که از دید فیلمساز پنهان مانده (مگرنه داخلش نمیرفت) بیناتر عمل خواهد کرد.
سوال. سوال که این دیگر چه چیزی بود که دیدیم؟!
چرا این بازیگران این طور حرف میزنند؟! از مردم به دورند؟ یا خیلی فرهیختهاند؟ فرهیخته بودن چه ربطی به جلب توجه کردن دارد؟ چرا از واژگانی استفاده میکنند که با دیگر واژگان درون جمله سازگاری ندارد؟ چرا اَدایش مثل از رو خواندن متن است؟ و اصلاً چرا انقدر بد اَدا میشود؟ انگار که واژگان متعلق به این کاراکترها نیست، انگار که اصلاً کاراکترها توانایی کافی برای عرضه این واژگان… و نه، توانایی کافی برای عرضه هیچ چیزی را ندارند. واقعیتش برایم مسئله شده که دلیل این بازیهای ابتدایی و تعجببرانگیز چه بود؟ شاید استفاده از برداشتهای بلند و ترکیب ارائهای که بازیگر پیشتر تجربه کرده با اجرایی که در آن کمتجربهتر بوده، سبب بروز این اتفاق شده؛ یا شاید هم تلاش بیثمر بازیگران برای دور شدن از بازیگری و دستیابی به شکل خاصی از نئورئالیسم (نئورئالیسم طبقه مرفه مثلاً) کشمکشی بین بازی کردن و بازی نکردن برایشان پدید آورده و نتیجهاش شده اینچنین باز ماندن دهان مخاطب از تعجب که این افراد چه فکری درباره ما (مخاطب) کردهاند؟! مفتضحانهتر آن اَکتها و دیالوگهایی است که با تاکیداتی حقیقتاً کودکانه خبر از ناآگاهیهایی میدهند و قرار است به مخاطب تلنگری بزنند که احیاناً گذشتهی پنهانی وجود دارد یا آیندهای هولناک در شرف وقوع است (که از توصیفشان بگذریم که انصافاً تقلیل متن است). البته ممکن است در ادامهی نوآوریهای کارگردان، این اغراقِ در سادهلوحی هم نوعی ترفند آگاهانه از جانب کارگردانِ «گاهی» تلقی شود که نکند قرار است این افراطگرایی عجیب در مسائلی عجیبتر، چارچوبهای رئالیستِ تمرین شده را بشکند و فیلم را (دقیقترش: ویدئو را) از دل چارچوبی جدید پدید بیاورد، که البته این فرض هم بعید است چراکه نیازمند هوش و مدیرتی توانمند از جانب فیلمساز است که متاسفانه هیچ عنصری در طول فیلم، تصدیقی بر پذیرش این ویژگی رحمانی نبوده. اضافه بکنم که منظور نبود مطلقِ مدیریت نیست یا رد اینکه این شیوه مثلاً فیلمبرداریِ اثر یک نسبتی با متن دارد و رعایت نکردن یکسری از مسائل به معنای مدیریت نکردن نیست؛ منظور تصوری مشخص در هنگام ساخت اثر است از محصول نهایی و پیادهسازی درست تکتک ایدهها؛ که خب به دلیل نبود پرداخت هیچچیزی در فیلم (نه ضعف، نبود!) نمیشود راجع به چیزی صحبت کرد. لذا با درنظر گرفتن فیلم به عنوان فیلمنامه، کمی صحبت را جلو میبریم که به صرفاً اظهار نظر کردن متهم نشویم.
اول اجازه بدهید قضیه آن دیالوگهای خندهدار را فقط و فقط نسبت بدهیم به تجربهی واقعاً اندک نویسنده، آن هم نه در نوشتن، که حتی در خواندن و دقت در خواندن! مگرنه اینکه، آنچه لیلی در قسمتهای پایانی فیلم به عنوان داستان برای جمع میخواند، با آن بداهتش، در هیچ کجای ادبیات داستانی جای نمیگیرد؟ (البته اگر از آن واژگان غیرمعمول استفاده نکرده بود، شاید میتوانستیم در ادبیات رده الف طبقهبندیش کنیم) تشخیص اینها کار سختی نیست؛ تشخیص اینکه تغییر راویِ ظاهری و شرح بخشهای جدید داستان، کاملاً ناگهانی است و بدون هیچ پشتوانهای قسمتهای قبل خود را ناقص رها میکند، گویی که بین هیچچیز همبستگی وجود ندارد و حتی آنقدر بادقت هم نیست که بگوییم قرار بوده تصادفی باشد (هرچند ویژگی مثبتی دارد که تلاش شده هر تغییر و سپس کشمکش، حادثهی جدیدی را خلق کند). اعتراف رعنا مبنی براینکه نمیتواند بچهدار شود، کاملاً نابجا (نه از نظر موضوعیت فضای ایجاد شده، که از نظر طریقه پیش کشیدن) و بیروح به نظر میرسد؛ و دقایقی بعد لیلی بدون هیچ منطقی و در عجیبترین موقعیت ممکن، بیکارکردترین دیالوگهای فیلم را بیان میکند، انگار که این کاراکتر با آن چهرهی ماشینیاش که گویی در انتظار مرگ به سر میبرد، فقط و فقط به این سفر آمده که تا جایی، به قول مانی، بپرد وسط بحث؛ دقایقی بعد هم ابریشم به سادگی جمع را ترک میکند و دیالوگهایی را بیان میکند که به هیچکجای گذشته و شخصیتش نمیخورد. البته شخصیت که… همینجا نکتهای را باید اضافه کرد که کاراکتر ابریشم، در کنار مجید و مانی، ابداً چیزی به نام شخصیت را در وجود خود ندارد. دقت کنید که منظور ضعفِ در شخصیت نیست، منظور عدمشخصیت به معنای دقیق کلمه است (مگراینکه عینکی بودن مجید را به عنوان قسمتی از شخصیتش به حساب بیاوریم!). دربارهی سه شخصیت دیگر اما کمی موضوع فرق میکند و شخصیتها (جدای از ضعیف بودنشان) حداقل به سمت خلق شدن حرکت کردهاند و تلاشی (هرچند کم) صورت گرفته، که انگار رعنا قرار است مهربان باشد، لیلی غمگین و حامد خردمند؛ حال اگر نمود این سه ویژگی (و تنها همین سه ویژگی!) به درستی نمایش درمیآمد وضع بهتر بود، اما متاسفانه شخصیتها به غیری متوسل شدهاند که هم با خود و هم با کلیت اثر، تناقضاتی دارد که نشانگر پیشبرد غلط در همان مسیر ساده شخصیتپردازیشان است. انگار که شخصیتها بسان آهنربا هرچه نویسنده به آنها اطلاق کرده را جذب کردهاند.
برای مثال بعد از بازگویی گذشته توسط لیلی، تنها اتفاقی که میافتد ترک شدن مانی توسط ابریشم است که آن هم بدون شک از قبل توسط لیلی پیشبینی شده بوده، پس بدون هیچ حادثهی غیرقابلپیشبینی لیلی تصمیم به خودکشی میگیرد، پس مشخصاً فکر خودکشی از قبل در ذهنش بوده و در لحظه چیزی او را به این کار وادار نکرده؛ پس اگر از همان ابتدا قصد خودکشی داشته، دیالوگهای ابتداییاش چگونه توجیه میشوند؟! یا جالبتر هنگامی که دوربین را برمیدارد و به سمت پشتبام (برای سقوط) میدود، اول چرا دوربین را با خود میبرد وقتی قرار است از آن فاصله دوربین خرد و خاکشیر شود؟ و دوم چرا اشعارش را بلند بلند میخواند؟ مگرنه اینکه تنهاست! پس چرا بلند بلند میخواند؟ برای مخاطب میخواند که توجیه شود با شروع فیلم که صدایش پخش شده بود؟ که البته ربطی ندارد، و اگر هم این باشد که با بودنِ لیلی به عنوان راوی غیرمستقیم همخوانی ندارد، چراکه در طول فیلم این شمایل را به خود نمیگیرد و تنها در همان سکانس خاص این اتفاق میافتد.
ذکر مثالهای اینچنینی به قدری زیاد است که بررسیشان چیزی جز تمسخر خودمان نیست، لذا با آرزوی اینکه دیگر شاهد اکران چنین آثاری که تا این حد مخاطب را دستِکم میگیرند نباشیم، کلام را به انتها میرسانم.
بیستم خرداد ۱۳۹۵، روزنامهی اعتماد
محمدرضا رحمانی
93 num s