صبح زود. نیمی از میدانِ نهچندان مهم شهری نهچندان مهم در تصویر پیداست. از دید مجسمهای در مرکز میدان [نمیدانیم مجسمهی چهچیز یا چهکسیست] که زیر پایش کاملیاهای صورتی و سفیدی درآمده و حاشیهاش جوی بسیار کوچکی است که آب تا لَب تا لَب آن پر شده و بیحرکت میدرخشد. خورشید شروع کرده به روشن کردن و نمِ بارانِ شبِ گذشته دارد کمکم از زمین به آسمان بازمیگردد. جوانِ شیرفروش نیمی از شیشههای شیر را که در جعبهی چوبی پشت دوچرخهی سفیدش قرار گرفته را دربِ خانهها تحویل داده و دارد دور میدان برای خودش چرخ میزند؛ او، تنها سوارهی تصویر هست [اگر برگهای زرد و قرمزِ درختان را که جا و بیجا ریختهاند سواره حساب نکنیم-چون فعلاً باد نمیآید] و دارد جوی بزرگترِ حاشیهی بزرگتر میدان [از دید ما: عمقش چندان مشخص نیست و سایه خورده] را نگاه میکند و طرح چهرهاش از ما برگشته؛ طرح بارز او، دستکشهای قرمز رنگش هستند [که چپی را روی زنگ دورچهاش قرار داده] و جورابهای اِسکاچِ آبیاش.
خیابانِ روبهرو، رو به سفیدی میرود. کنارهی سمت راست خیابان دربهای کوچک چند خانه قرار دارد؛ جلوی هیچکدامشان شیشهی شیری نیست. کنار اوّلین درب [آنی که به میدان نزدیکتر است] درختچهای کوچک دیده میشود که اکثر برگهایش را از دست داده. کنارتر، میشود کنارهی سمت راست میدان. چندان با جزئیات نیست؛ هماینکه دو درختِ پاییزی کوتاه و پُربرگْ مغازههای میدان را از دید ما پنهان کردهاند و هماینکه در گوشهی تصویر برگهای سبز درختی بزرگتر [که تنهاش معلوم نیست و تنها شاخهها و نارنجهایش تصویر را پُر کرده] خمشده است روی هرآنچه که در سمت راستِ راست میتوانست دیده شود. هرچند از آن لابهلابهها چیزهایی معلوم است: چند قوطی رنگ و پاهای دو کارگر [دارند اوّل صبحی، یکی از مغازهها را رنگ میزنند] و البته فانوسی کوچک [نفتش روبهاتمام و نورش به خاموشی میرود] و گربهی خاکستری تپلی که خود را به فانوس چسبانده؛ دقیقترش: خود را چسبانده به اَبر زردرنگی که یکی از مغازهدارها به پای فانوس پیچیده تا گربهی آشنای میدان، در روزهای سرد، خود را به آن چسباند. طبقهی دوّم مغازهها، پنجرههای همان خانههاییست که دربهایشان در خیابان روبهرویی قرار گرفته بود. پشت شیشهی یکی از پنجرهها [تنها پنجرهای که گلدانی در کنارش نیست و قاب چوبیِ آبیرنگی دارد] پسربچهای خوابآلود، دستهایش را زیر چانهاش گذاشته و دارد به کارگرها نگاه میکند.
سمت چپ میدان هم دو مغازه قرار دارد. هر دو بستهاند. آنی که کرکره ندارد کفاشیست، یا شاید هم کفشفروشی [روی شیشهی مغازه عکس یک چکمه نقاشی شده] و آنی که کرکره دارد شیرینیفروشی؛ نوری که از پنجرهی نیمهباز و کوچک آشپزخانهی زیرزمینیاش به بیرون میتابد نشانیست از آغاز به کار مغازه و وزش عطری مطبوع. جوانِ شیرینیپز هم کنار پنجره ایستاده و دارد پیش از باز شدن مغازه سیگارِ اوّل صبحش را میکشد. یک درختچهی کوچک هم در این سمت میدان قرار دارد. این دو مغازه چسبیدهاند به دو مغازهی کناریِ خیابانِ ناپیدا؛ هر چهار مغازه ابعادی مشابه دارند. آن دو مغازه هم بستهاند. هرچند پیرمردی کنار یکی از آنها ایستاده و همینطور که پشتش به ماست دارد دنبال کلیدش میگردد تا مغازه را باز کند. کنار پیرمرد، یک نیمکت خالیست. و بالای این چهار مغازه، یک تالار بزرگِ شیشهای که بهطور کامل تخلیه شده و گربهسیاهی درحال قدم زدنِ در آن است.
بگذارید یکبار دیگر بهنقطهی دیدمان بازگردیم: مجسمهای نامعلوم در مرکز میدان، که نیمهای که ذکرش رفت را، هر ثانیه و هر سال، نگاه، که نه، زندگی میکند. این مجسمه، بهدلایلی که شرح نخواهمش داد (شرحش فرم و انگیزهی این نوشته را خدشهدار میکند و نقاشیمان را خطخطی) حال خوبی دارد؛ کسل نیست. پس شما هم، همهی اینها را، با حال خوب تماشا کنید.
Early morning. Half of a not-so-important square in a not-so-important city is visible in the picture. From the point of view of a statue in the center of the square [we don’t know what or who the statue is of] that has camellias in pink and white under its feet and a very small channel along its edge that is filled to the brim with water and shines motionlessly. The sun has started to rise and the night’s rain is slowly returning to the sky. The young milkman has delivered half of the bottles of milk in the wooden box behind his white bicycle to the houses and is now riding around the square for himself; he is the only rider in the picture [if we don’t count the yellow and red leaves of the trees that have fallen here and there-because there is no wind at the moment] and is looking at the larger channel along the larger edge of the square [from our point of view: its depth is not clear and it is in the shade]; the prominent outline of him is his red gloves [which he has placed his left hand on the bell of his bicycle] and his blue checkered socks.
The street across from the square is turning white. On the right side of the street, there are small doors to several houses; there are no milk bottles in front of any of them. Next to the first door [the one that is closer to the square] there is a small tree that has lost most of its leaves. Next to it, you can see the right side of the square. It is not very detailed; both because two short and leafy autumn trees are hiding the shops in the square from our view and because in the corner of the picture, the green leaves of a larger tree [whose trunk is not visible and only its branches and oranges fill the picture] are bent over everything that could be seen on the right-right. However, some things are visible from those nooks and crannies: a few cans of paint and the feet of two workers [who are painting one of the shops first thing in the morning] and of course a small lantern [its oil is running low and the light is going out] and a chubby gray cat that has glued itself to the lantern; to be more precise: it has glued itself to a yellow cloud that one of the shopkeepers has wrapped around the foot of the lantern so that the familiar cat of the square can glue itself to it on cold days. The second floor of the shops is the windows of the same houses whose doors were located on the opposite street. Behind the glass of one of the windows [the only window that does not have a flower pot next to it and has a blue wooden frame] a sleepy boy, with his hands under his chin, is looking at the workers.
On the left side of the square, there are two shops. Both are closed. The one without the shutter is a cobbler’s shop, or maybe a shoe store [a picture of a boot is painted on the shop window] and the one with the shutter is a pastry shop; the light that shines out from the small half-open window of its basement kitchen is a sign of the shop opening and the wafting of a pleasant fragrance. A young pastry chef is also standing by the window and smoking his first morning cigarette before the shop opens. A small tree is also located on this side of the square. These two shops are attached to the two shops on the side of the invisible street; all four shops are of similar dimensions. Those two shops are closed too. However, an old man is standing next to one of them and, with his back to us, is looking for his keys to open the shop. Next to the old man, there is an empty bench. And above these four shops, there is a large glass hall that is completely empty and a black cat is walking around in it.
Let’s go back to our point of view one more time: an unknown statue in the center of the square, which lives, that is, not looks at, but lives, the half mentioned above, every second and every year. This statue, for reasons that I will not explain (explaining it would damage the form and motivation of this writing and scribble our painting) is in a good mood; it is not bored. So you too, watch all of this with a good mood.
425 num s