سیاه، و سبز؛ تن: به مدارِ عطرِ اسپند و گلاب؛ موّاج به راه، همرَدا و همصدا.
اوّلشخصِمفرد، نهمیننفر از صفِ سمتِچپیِ دستهی زنجیرزنیِ عزاداران حسینی، مستشده از نوایِ نِی، آواز دهل و هارمونیِ خوشاندوهِ فرودِ زنجیرِ کربلاییان؛ آسْمان را با مِهر نفَس میکشد. پرچمها، در مبدأ دسته، یکدست، درهم پیچیده و خیمهبهسران، آرام به راه، سرانجامِ دسته را معنایی خاص بخشیدهاند.
لبخند میزند. نگاه میکند؛ میبیند… بزرگ و کوچک پردهها را کنار زدهاند و پشت پنجرهی هر خانهای کسی هست پیدا تا آرام به سینهی خود زند.
برای او، کربلا یعنی…
– با اجازه!
بیهوا وارد صف شد، مَردی؛ از پیادهرو معلوم نیست از کجا آمده زنجیری معلوم نیست از کجایش درآورده نگاهی بیاینکه به کسی بیاندازد عذرخواهیْ چیزی، «با اجازه» را گفت و آمد جلوی اوّلشخصِمفرد، کَردش –چه ناپسند- دهمیننفر از صفِ سمتِچپیِ دستهی زنجیرزنیِ عزاداران حسینی.
– یعنی چی… (از دهانِ اوّلشخصِمفرد به آرامی خارج میشود)
چهرهاش هم –ازخودمتشکّرانه- رخ نمیدهد که ببینیم او را… همینجور بیهوا آمد جلوی ما، جلوی قصه.
مردْ کمی قد بلندتر از اوّلشخصِمفرد، با ضربِ اوّلِ صدای طبل رو به جلو و با ضربِ دوّم رو به عقب؛ طبیعتاً. اوّلشخصِمفرد هم، کمی کوتاهتر از او، جبراً و بهناچار، با ضربِ اوّلِ رو به جلو و با ضربِ دوّم رو به عقب؛ مانند هم… هر دو پنهان میشوند از هم اینجوری. نه… اینجور نمیشود چهره را مطمئن دید؛ مطمئن تشخیص داد، مطمئن شناخت: خویشی و غیرِخویشی، سن و سالی، افتادهگی… به هر حال یک نشانی باید باشد که این بیحرمتی را توجیه کند دیگر؛ اطمینان بخشد…
یک سبیل کمپشتی گاهی پیداست؛ پوستْ کمی تیره (لااقل پشتِ گردن و پشت گوشها)، موها رنگ شده…
نه… نمیشناسد… لباسش را وارسی میکند؛ پاپوشهای درخشانی دارد: کتونی سفید! انقدر غریب و ناهمخوان که انگاری از قصهی دیگری آمده! چه بیفکرانه، بدون مشورت با راوی، و چه هَردَمبیل، توی تمِ فضا هم دست برده؛ چه بدوناجازه! از این چسبیها. مارک هم دارد. و احتمالاً –تا آنجا که از دور پیداست- شمارۀ پایش از شمارۀ پای اوّلشخصِمفرد کَمکی کوچکتر هم هست. مردک بزرگ و کوچکی هم سرش نمیشود! انگار نه انگار عزاداری حسینی آدابی دارد، فلسفهای دارد، شکل و شمایلی را میطلبد… غازچرانی که نیست شما همینجور با لگد بزنی به پشتِ غازت به زور هلش بدی بیآید جلوتر از غازِ ما زودتر کارش را انجام دهد.
اوّلشخصِمفرد اصلاً از این حرکتِ مردِ جلویی خوشش نیامد؛ اصلاً.
چندباری سعی کرد که چهرهاش را ببیند و رخی نشان دهد و با اخم به او بفهماند که کار غلطی کرده است اما نشد؛ چهره معلوم نیست. انگاری که چهره نداشته باشد؛ تنها رفتار است. شبیه شده، اگر کتونی سفیدش را فاکتور بگیریم، اما آشنا نیست.
زنجیرزنان، نگاه به بالا، بیتفاوت، تکانِ سر کم –بیشتر گردن میچرخد-، چشمها به یک نقطهای… تمامی دسته، یکدست، همین. غیر از اوّلشخصِمفرد که دارد –وسط دسته- به خودش نگاه میکند.
همانجوریست که باید باشد دیگر… همانجوری که همه هستند: لیِ تیره، آستین بلندِ مشکی، شال سبز. ساعت به دست ندارد –تا صدای جیرینگجیرینگش هنگام زنجیرزدن نیاید-، کفشش را واکس نزده اما دستمالنَمدار کشیده –که نه خیلی –نامحترمانه- کثیف باشد و نه خیلی –قبیحانه- نو و مجلسی-، عطر گل نرگس به خودش زده، موهایش را شانه کرده… همانجوریست که باید باشد. از سنتی تخطی نکرده که لایقِ تحملِ چنین فعلِ بیتوجهانهای از جانب این… احمق باشد.
خیلی خودش را نگاه میکند؛ اوّلشخصِمفرد. زنجیرزنی تمام میشود.
***
شبِ بعد، بازمیگردد به جایگاه نهمِ خودش. همهچیز چون گذشته؛ کمی باران زده ایندفعه و، درزی از لباسِ سیاهش نخکِش بیرون آمده و، همین. باقی چیزها… چون گذشته. از سیبیلوی بیملاحظه هم انگاری خبری نیست – چه عالی.
موّاج به راه، همرَدا و همصدا.
– با اجازه!
لَع/نَ/تی! اینبار پوزخندش را دید! یارو مثل یابو سرش را انداخته پایین از بیرونِ دسته آمده داخلْ اوّلِ صف پنداری بانیای چیزیست خودشْ خودش را تحویل گرفته با آن کفشورزشیهای چسبیاش، دارد پوزخند هم میزند!
اوّلشخصِمفرد، مطمئن است، مطمئن است، آنلحظهای که «با»ی «با اجازه» را شنید همچین با سرعتْ غریضیْ جَست زد سرش چون این میرکَتهای آفریقایی سمتِ این مرتیکهی نفهم، دید گوشهی تمسخرآمیزِ لبش را و خطی که از گونهی راست رفت تا میانه انگار که «بازم کلکم گرفت» یا «ما اومدیم باز» و بدتر حتی: «اِ این پخمههه که دفعه قبل هم چیزی نَگف…»
اوّلشخصِمفرد مصرّانه سر تا پای خودش را بالا و پایین میکند شاید بلکه بفهمد و بلکه شاید درک کند چه چیز در او شبیه پخمههاست که این بینزاکت به خودش اجازهی چنین توهینِ غیرعاشورایی را نسبت به او داده است؟
باز و باز و باز؛ خودش را باز نگاه میکند. بقیه را باز نگاه میکند؛ سخت شده بررسی کردن، وقتی اعصابت بهم میریزد، و مجبور باشی با ضربِ اوّلِ صدای طبل رو به جلو بروی و با ضربِ دوّم رو به عقب بهایستی. تکرار و تکرار و تکرار. یکجاهایی هم یک دستهی دیگر از روبهروی جایی آمد و برخورد کرد با اینها و صداها با هم شدن و معلوم نشد کدامْ کدام است و همه از هم بااحتیاط سَوا و کسی نرود لایِ آنیکی و اوّلشخصِمفرد دیگر هیچ نمیفهمید چرا اینها نمیخواهند قاطی شوند و قاطی میشوند و میخواهند قاطی شوند و قاطی نمیشوند.
چرا اینجوری شد؟ اوّلشخصِمفرد بهم ریخته؛ نفسهایش راه به آسِمان ندارد.
یارِ زنجیرزنِ روبهرویی خودش را که نگاه میکند چهطور با سرعت از روی سینیِ دردستِ جوانکی یک کیکیزدی صد و پنجاه گِرمی را میقاپد و چهطور –با سرعت- بهدندان رویهی کیک را تا نیمه میکند و چهطور بقیهاش را –بارویه و بیرویه- یکنفَس میبلعد، دیگر آبدهانش را هم –اوّلشخصِمفرد منظورم است- نمیتواند درست و درمان قورت دهد.
مَردمَکانش گیج میخورند، به راست؛ کناریِ یارِ روبهرویی: نوجوانی خمیازهکشان، یک دستش را در جیبش کرده و مشخصاً، قطع به یقین، دارد به یکچیزِ دیگری و هر چیزی جزء اینجا بودن فکر میکند! اوّلشخصِمفرد حاضر است سر این قضیه شرط ببند که حواسِ این آشولاش جای دیگریست! پسرک همزمانْ زنجیرزنان سرش را هم نامشخصْبرایِچه دارد تکان میدهد و مشکوک هم هست یهجورایی!
– این بچه نباید آخرِ صف باشه… (از دهانِ اوّلشخصِمفرد، اینبار کمی بلندتر از «به آرامی»، خارج شد)
کسی اما صدایش را نشنید.
عقبتر از نوجوان، کناریاش نفرِ پشتی، پیرمردیست کریه، که نمیدانیم گریه کرده یا قطرههای بارانِ حالا دیگر بندآمده روی صورتش مانده، به سر تکان دادنهای نامعلومِ نوجوان خیره مانده و کسی چهمیداند شاید تحیّرِ او هم از این است که «این بچه که باید آخرِ صف باشه مشکوک نیست یهجورایی؟». پیرمرد، زیرِ پیراهنِ سیاهش که دوسهدکمهی بالاییاش را باز گذاشته، تیشرتی قرمز رنگ به تن کرده که از فَرط شستشو به صورتی تغییررنگ داده است. اتفاقی که هفتهی پیش برای جورابهای نوی خودش هم افتاده بود و بعد که بازگشته بود پیش مغازهدارِ بِرندفروش، نتوانسته بود –نمیداند چرا- فروشنده را قانع کند که جورابِ بیکیفیتش را پس بگیرد و پول را برگرداند. فروشنده بیتفاوت تنها به او گفته بود که فقط لباسهایی که خودشان در مغازهشان میبافند شاملِ گارانتیِ تعویض میشود؛ و نه بستههای آکبندِ تولیدیهای دیگر که در جاهای دیگر بافته شده. عجب… نگاهی به جورابهای فعلیاش میاندازد؛ سفید با خطوط افقی؛ خدا را شکر صورتیای هم به خودش ندارد. نگاهی به جورابهای این مترسکِ کناری هم میاندازد، از لای چسبِ باز شدهی کتانیاش؛ سفید با خطوط عمودی. عجب… چهمیداند؛ از بس هَردَمبیل است –حالا باید سر فرصت گمانهزنیِ مفصلتری کند- اما شاید عمودی بودنِ خطوطِ جورابِ این بیفلسفه –در مقایسه با افقی بودنِ خطوطِ جورابِ او-، میتواند جایگاه بالاتریاش ببخشد که نهتنها یکهو از وسط دسته واردش شود و از اوّلشخصِمفرد با اینهمه وجنات و آنهمه سابقهی حسینی جلوتر بهایستد، بل حتی بدون هیچ عذرخواهی و نیازی به رخنشاندادنی و شَرمیپِیدا مِنبابِ پوزش، پوزخندی هم تاایناندازه توهینآمیز تحویل دهد و عین خیالش هم نباشد که بابا هووووو!!! نفرهای عقبی هم آدماند! رفتار نیستند.
فیالمثال خودش –اوّلشخصِمفرد منظورم است- برمیگردد عقبیِ خودش را نگاه میکند. مردی حدوداً سی و پنج ساله که چند سالی هست در دسته میبیندش و اغلب اوقات هم پشتِ سر خودش میایستاده است در صف. بندهخدا قیافهی خاصی دارد؛ شبیه کسانی که کسی پولشان را خورده مثلاً… انگاری رَدّ پایمال شدن روی اجزای صورتش مانده باشد. اوّلشخصِمفرد در طی این سالها همیشه کنجکاو بوده که از این بپرسد از او. کسی واقعاً پولت را خورده؟ شایدم قیافهاش ژنتیکی اینجوری بوده… بپرسد؟ یا نپرسد؟ امشب که نه… بد شد امشب…
– اَه! (از دهانِ اوّلشخصِمفرد، بلندتر. نگاهها اندکی از «یک نقطهای» جابهجا میشوند)
برای اوّلشخصِمفرد، امشب داغْ داغِ چیز دیگریست… اصلاً بدبختیِ مردم به ما چه؟
چشمش میافتد به عقبتر -عقبی را که نگاه میکند-. بچهها، کوتاهترها… شاید آنها خوشبختتر باشند؛ هر کدام در حال کاری: یکنفر دارد ساندیس میخورد، یکنفر دارد دستهکلیدهایش را چک میکند، یکنفر با جلوییاش کِرّه رفته، کسی دیگر سمتی را نگاه میکند و کسی دیگر سمتی دیگر و مداح هم دارد آن انتها کنار خیمهبهسران بر وزنِ یکی از آهنگهای هایده چیزی میخواند…
***
اوّلشخصِمفرد، حالی به حالی، برمیگردد به خانه و، تمام شب را، با نخِ از دَرزرَفتهی سیاهپیراهنش کلنجار میرود.
فرداشب را، در خانه، میماند.
***
شبِ بعدی فرا میرسد؛ شب چهارم؛ شب آخر. به دستهی عزاداران حسینی بازمیگردد. امشب، پنجمیننفر از، اینبار صفِ سمتِراستی، دستهی زنجیرزنی. مردی همسنوسالِ خودش، کمی لاغرتر، سیگاری بر پشتِ گوشش گذاشته و به هر انگشتش عقیقی، جلویش ایستاده است. پشتسر، مردی دیگر، با دخترِ کوچکش –برایش جا باز کرده و زنجیری هم به او داده- دارد در سکوت پیامهای موبایلش را چک میکند.
امشب آرامتر شده است همهچی. چند نفس عمیق میکشد. قولنج دستهایش را میشکند و اندکی خستگیِ دیشبش را کش و قوس میدهد.
چشمش را سوی باقیِ دسته میچرخاند. همهجور کاراکتری به چشمش میآید. مردِ همیشهعقبی هم که پولش را کسی خورده بود گویا امشب نیامده. چه بامزه. مثل خودش که شبِ قبل را نیامد. خندهاش میگیرد. امشب اصلاً همهچی خوب است!
یک لیوان چای تعارفش میشود؛ برمیدارد، مزهمزه میکند. پرچمها، در مبدأ دسته، درهم پیچیده و خانمها، مشغول صحبت با یکدیگر، منتظر تا دسته شروع کند به حرکت کردن.
کمی باران میزند.
مداح میخواند، دسته، شروع میکند به حرکت کردن. کوچهی اوّل، کوچهی دوّم، خیابان اوّل، خیابان دوّم…
– با اجازه!
اوّلشخصِمفرد، سرش را برمیگرداند، و با مشت به صورتِ نفر جلویی میکوبد.
آخرِ مهر ۱۳۹۸
166 num s